عاشقشدن سمه. نه، در واقع مثل این میمونه که یکی یه تیر سمی ولی نامرئی به قلبت شلیک کنه. یه تیر خیلی ظریف و کوچولو. دیده نمیشه ولی اگه میتونستی ببینیش با خودت میگفتی "خدای من این خیلی کوچیکه. عمرا بهم آسیب بزنه!" و دقیقا همین بود که گولت میزد. اون تیر کوچولوی بیآزار تو قلبت نفوذ میکرد و بعد آرومآروم سم شیرینش رو توی رگهات جاری میکرد. و بعد تو تبدیل میشدی به برده اون سم. دوستش داشتی. عذاب میکشیدی و دوستش داشتی. ضربه میخوردی و دوستش داشتی. درد میکشیدی و لبخند میزدی و لعنت باز هم دوستش داشتی.
جونگ کوک خیلی قبلتر از اینکه موجودی به اسم کیم تهیونگ تو زندگیش پیدا بشه با این سم شیرین آشنا شده بود.
مردم میگفتن عشق کوره. شاید این جمله کلیشه شده بود ولی جونگ کوک با چشمهای خودش کور بودن عشق رو دیده بود. و اون آدمی بود که حتی چشمبسته بهشت هم نمیرفت. پس وقتی یه روز بهش ثابت شد عشق واقعا کوره، به خودش قول داد به این بیماری وسوسهانگیز مبتلا نشه. ولی حالا...حالا خودش هم کمکم داشت کور میشد. رسما محوشدن دنیا و پررنگشدن تهیونگ تو مردمکهای خودش رو میدید و باز هم ادامه میداد. در واقع حتی یادش نمیومد اون تیر کوچولوی دردسرساز کی به قلبش شلیک شد. ولی حس میکرد دیگه براش دیر شده.
اون و تهیونگ افتاده بودن تو سرازیری احساسات...سرازیری یه کشش دیوونهکننده که جونگ کوک حتی نمیتونست یه قطره منطق توش پیدا کنه. و نمیتونست...نمیتونست نه خودش رو متوقف کنه، نه تهیونگ رو. کافی بود کنار هم قرار بگیرن تا دستهاشون یه جورایی یه راهی برای حلقه شدن تو همدیگه پیدا کنه و لبهاشون یه طوری به هم وصل بشن. و این لحظات انقدر شیرین بودن که جونگ کوک تمام روزش و دقایقش رو برای دوباره تکرار کردنشون میگذروند.
-دلم برات تنگ شده.
پیامش رو ارسال کرد و با خستگی کش و قوسی به بدن خودش داد. سمت دیگه سالن، یری پشت میزش داشت چرت میزد و موهای همیشه مرتبش که حالا از لای گلسرش دراومده بودن، اطراف صورت بامزهاش پخش بودن. تو این مدت کوتاه یری تونسته بود برای خودش هم دوست خوبی بشه. اون دختر به طور عجیبی، کاری و سختکوش بود و همزمان خیلی منطقی و وفادار. کافی بود کمک بخوای تا بدوئه بیاد کمکت و جونگ کوک حالا میدونست چرا بکهیون انقدر بهش اعتماد داره. یری براش تو ناهارهای مشترکی که میخوردن کلی از سابقه شرکت و زندگی بکهیون و حتی تهیونگ حرف زد و حالا جونگ کوک اون دوتا رو و حتی سوهو رو بهتر میشناخت. با ویبره گوشیش سری قاپیدش و با دیدن پیام تهیونگ لبخند زد.
-فکر نکنم حتی لازم باشه بگم منم. بیام دنبالت؟
لبش رو گزید و نگاهی به ساعت کرد. کارهای خودش تموم شده بود ولی بکهیون هنوز تو اتاقش بود و کل روز رو بدون حتی یه بار خارج شدن از اتاق و حتی ناهارخوردن کار کرده بود. جونگ کوک فهمیده بود یه چیزی تغییر کرده. ولی نمیدونست چی. حتی جو بین سوهو و بکهیون هم عوض شده بود. مدیر جوون از همیشه خشکتر و ساکتتر شده بود و دیگه مثل قبل خوش و بش خاصی با کارمندها نمیکرد. تو هفته گذشته کل روزها زودتر از همه اومده بود و دیرتر از همه هم رفته بود و جونگ کوک با اینکه جرأت دخالت تو هیچ چیزی رو نداشت ولی نمیتونست نگران نباشه. حتی تهیونگ هم نمیدونست پسرخالهاش چش شده.
YOU ARE READING
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...