💎قسمت هشتاد 💎

4.5K 1.6K 819
                                    

اگه به زندگیش تو گذشته یا بهتر بود بگه چندماه قبل نگاه می‌کرد از شدت تغییراتی که تو یه مدت کوتاه کرده بود شوکه میشد. برای اون زندگی هیچوقت هیجان‌انگیز یا پر از شور و اشتیاق نبود. جونگ‌کوک برای توصیف خودش به‌راحتی می‌تونست لقب کم‌حاشیه یا شاید کاملا معمولی رو بده. زندگی برای اون یه جنگ بود. ولی حتی توی این جنگ هم موقعیت هیجان‌انگیزی مثل یه فرمانده رو نداشت. اون فقط یه سرباز بود. یه سرباز معمولی تو جنگ حوصله‌سربر زندگی. مثل سایر هم سن و سال‌هاش درس خونده بود. مثل همشون تلاش کرده بود تو نردبون موقعیت اجتماعی بالا بره. سعی کرده بود از هیچی همه چی بسازه. سعی کرده بود حتی اگه یه سرباز کاملا معمولیه ولی حداقل یونیفرم تنش رو خوش‌رنگ انتخاب کنه. حتی اگه یونیفرمی که تنش رفته بود مدلی نبود که دلش می‌خواست. ولی رنگش دیگه دست خودش بود. رشته دانشگاهیش باب میلش نبود. ولی می‌تونست یه شغل خوب براش بیاره. پس سعی کرده بود توش واقعا عالی باشه. اون نیاز داشت یه شغل خوب داشته باشه. ولی نمی‌دونست این نیاز رو خودش حس کرده یا با پچ‌پچ‌های همیشگی والدینش تو گوشش به این باور رسیده که داشتن یه شغل عالی واقعا ضروریه. ولی مهم نبود. دنیا جای تفریح نبود و همه باید تلاش می‌کردن و با سختی‌ها کنار میومدن.

ولی همه اینها برمی‌گشت به قبل از اینکه شخصی به اسم کیم تهیونگ تو زندگیش قدم بذاره. تهیونگ نقطه مقابلش بود. اون درس نمی‌خوند چون مجبوره. درس می‌خوند چون توش خوب بود. چونه رشته‌اش رو دوست داشت. چون به قول خودش خوشش میومد از بقیه بیشتر بلد باشه. اون اهمیت زیادی به پول نمی‌داد و البته که جونگ کوک می‌دونست این به‌خاطر خوش‌شانس بودنش تو این زمینه‌اس ولی باز هم این بخش وجود تهیونگ رو دوست داشت. تهیونگ همه چیزهایی بود که اون درباره زندگی نادیده گرفته بود. چیزهای خاص کوچیکی که همیشه اونجا بودن ولی جونگ کوک برای توجه بهشون زیادی دل‌مشغولی داشت و سرش شلوغ بود. شاید برای همین بود که تهیونگ تونست به قلبش نفوذ کنه. جونگ کوک می‌تونست به این آدم نگاه کنه و همه نقاطی از زندگی رو که متوجه‌اشون نبود تو وجودش ببینه.

روزهای هفته دیگه با هم مسابقه نمی‌دادن. اون فقط زندگی نمی‌کرد تا درس بخونه یا پول دربیاره. اون داشت واقعا زندگی رو برای اولین بار مزه می‌کرد. ساعت‌های تکراری با یه پیام کوچیک مثل "چیکار می‌کنی خوشگله؟" از سمت تهیونگ غیرتکراری میشدن و اون عاشق این حسی بود که این روزها داشت.

-اوه...ببینید دوست پسر کی باز بهش پیام داده...

با شنیدن این صدای ملایم لپش رو از روی پوشه‌ای که روی میز بود برداشت و به یری که کنارش ایستاده بود و با شیطنت داشت نگاهش می‌کرد خیره شد.

-تقریبا خوابت برده بود نه؟

دختر جوون با ملایمت سوال کرد و گوشیش رو هل داد سمتش.

💎••SpotLight••💎Where stories live. Discover now