💎قسمت بیست و سه💎

5.7K 1.9K 1.2K
                                    

تهیونگ بهش گفته بود که بهش زنگ میزنه و نزده بود و اون با اینکه دوست نداشت به خودش اعتراف کنه ولی حس واقعا بدی بهش میداد. نکنه کاری کرده بود که پسر بزرگتر کلا ازش بدش اومده بود. خودش هم میدونست حرفش تا حد زیادی زیاده روی بوده. اون نمیدونست احساسات تهیونگ تا چه حد صادقانه و عمیقن و برای همین باید سعی میکرد محتاط تر باشه و بهشون آسیب نزنه. ولی حالا گند زده بود و تهیونگ هم ازش انگار فاصله گرفته بود. امتحانش رو خوب داده بود و برگشته بود سرکارش ولی تمام مدت منتظر تماس تهیونگ بود ولی این اتفاق نیوفتاده بود و حتی دو روز هم از روش گذشته بود. جونگ کوک نمیدونست چه مرگش شده که داره انقدر اهمیت میده. اصلا چرا خودش زنگ نمیزد؟ شاید چون تهیونگ بهش گفته بود زنگ میزنه...کلافه چنگی بین موهاش انداخت و تی‌شرتش رو از سرش رد کرد و بعد کوله‌اش رو هم برداشت. زنگ میزد یا نمیزد؟

کل مسیر تا وقتی برسه به ایستگاه اتوبوس به این فکر کرد. اما وقتی اتوبوس جلوش متوقف شد سوارش نشد چون متاسفانه یه تصمیم دیگه گرفته بود. با لبای آویزون چرخید و راه افتاد سمت دیگه‌ی خیابون تا تاکسی بگیره و به جای زنگ زدن بره جلوی خونه تهیونگ. خوشبختانه یکی از کتاب‌هاش رو جا گذاشته بود و این میتونست بهونه خوبی باشه.

فقط الان اینکه باید کلی کرایه تاکسی بده داشت حرصیش میکرد. چرا تهیونگ یه جهنمی که اتوبوس بخوره زندگی نمیکرد؟

با غم و غصه کرایه‌ای رو که میتونست براش تبدیل به یه ساندویچ خوشمزه بشه داد به راننده و پیاده شد. کوله‌اش رو کامل انداخت روی دوشش و وارد مجتمع جلوش شد. وقتی جلوی در خونه تهیونگ رسید تا حد زیادی پشیمون شده بود. احمق به نظر نمیرسید؟ برای این فکرها دیگه دیر بود. دستش رو روی زنگ در گذاشت و در بعد چند لحظه باز شد و پسری که جونگ کوک قبلا توی رستوران دیده بود و باعث افتادن سینی از دستش شده بود جلوش ظاهر شد. بی‌اراده اخم کرد.

-تو که پیتزا نیاوردی...

جونگ کوک نفسش رو یه کم حرصی بیرون داد.

-با تهیونگ کار داشتم. خونه‌اس؟

برعکس حرصی بودنش آروم پرسید و پسر جلوش نیشخند زد.

-آره تو اتاقشه. بفرمایید تو.

جونگ کوک بی‌میل از بین پسره و در اومد تو. دوستای تهیونگ از خودش هم دیوس‌تر بودن.

-فقط کارهای خلاف دین مقدس مسیحیت نکنید. چون خودت مریضی میگیری.

پسر جوون با نیشخند بعد از بستن در گفت و جونگ کوک با گیجی نگاهش کرد. دلش میخواست سوال کنه منظورش چی بوده ولی علاقه‌ای به هم کلام شدن بیشتر با این احمق جلوش نداشت. پس فقط راه افتاد سمت اتاق خواب تهیونگ و حتی توجهی به نفر سوم توی هال که از روی مبل با یه دسته بازی تو دستش داشت کنجکاو نگاهش میکرد نکرد. یه تقه کوچیک به در انداخت و واردش شد و در رو بست. اتاق تاریک بود و تهیونگ روی تختش خواب بود و با صدای در و باز شدنش کلافه تو جاش وول زد.

💎••SpotLight••💎Where stories live. Discover now