میتونست به وضوح صدای برخورد قطرات بارون رو به شیشههای پنجرهای که بالای تختشون بود بشنوه. هنوز هم خوابش نبرده بود و البته این تقصیر بارون نبود. یه ساعتی میشد که تو تخت جا گرفته بودن ولی اون نمیتونست بخوابه. امروز براشون عجیب گذشته بود و همین فکرش رو درگیر نگه داشته بود. نمیدونست چانیول کنارش به خواب رفته یا نه. چشمهای مرد جوون بسته بودن ولی تنفسش شبیه کسی که خوابیده باشه نبود. کاش جرأت میکرد و از دامپزشک جوون سوالاتی که تو سرش رو هم تلنبار شده بودن رو میپرسید ولی حس میکرد برای امروز زیادی حرف زده و دیگه باید ساکت بمونه و باز هم صبوری کنه. حتی اگه این صبوریکردن قراره مغزش رو به درجه انفجار برسونه. با کلافگی دوباره غلت زد و نگاهش رو به سقف داد. از یه گوشه اتاق میتونست صدای خرخرهای تدی رو بشنوه و چقدر دلش میخواست الان اونی که داره خرخر میکنه خودش باشه.
-چرا نمیخوابی؟
با شنیدن صدای چانیول اون هم خیلی ناگهانی تقریبا از جا پرید و شوکه سرش رو چرخوند.
-بیداری؟
با گیجی این سوال بیفایده رو که جواب واضحی داشت پرسید و چانیول یه "هوم" آروم رو براش زمزمه کرد. حالا میتونست تو روشنایی واقعا کم اتاق برق چشمهای چانیول رو که باز شده بودن ببینه. لبخند زد و کامل چرخید و ساعد دستش رو زیر گونهاش قرار داد. کارش باعث شد چانیول هم ازش تقلید کنه و بچرخه سمتش و تو همون حالت بخوابه. نور واقعا کم بود ولی براش اهمیت نداشت.
دقایق رو نشمرد و فقط به هم خیره موندن. اینکه دعواشون یهو خوابیده بود نشونه خوبی بود ولی بکهیون هیچ ایدهای نداشت افکار مرد روبهروش حالا تو چه حالتی هستن و کنجکاو بود. دستش رو جلو برد و آروم موهای روی شقیقه چانیول رو با نوک انگشتهاش نوازش کرد. چانیول با کارش یه نفس عمیق کشید و باعث شد یه لبخند ضعیف روی لبهای مرد مونقرهای جا بگیره.
-دیگه ازم کلافه نیستی؟
با سوال چانیول با تعجب ابروهاش رو بالا داد.
-برعکس نبود؟
با خنده پرسید و چانیول هم همراهش آروم خندید.
-اولش من کلافه بودم ولی آخرش تو رسما داشتی آتیش میگرفتی.
-من برای اینکه نمیدونستم تو چرا ناراحتی ازم جوش آوردم.
زیر لب گفت و بعد لبش رو گزید. انگشتهاش چند لحظه بین موهای چانیول بیحرکت شدن.
-حالا میدونم چرا... ولی نمیدونم هنوزم ناراحتی یا نه.
چانیول تو سکوت بهش خیره شد. یه طورایی تاریکبودن فضای دورشون حالا کاربردی بهنظر میرسید.
-دیگه نیستم.
نتونست جلوی کشاومدن لبهاش رو بگیره.
-این یعنی میخوای بمونم؟
YOU ARE READING
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...