با قدمهای بلند وارد سالن اصلی کمپانی شد و همینطور که نگاهش روی میزهای به هم چسبیده و گاهی با فاصله کارمندها میچرخید دستش رو بالا آورد و کراواتش رو دوباره صاف کرد. میتونست نگاه تا حدی متعجب افراد حاضر توی سالن رو روی خودش ببینه.
بهرحال غیبتش که تقریبا یک هفته طول کشیده بود مسلما به چشم خیلیها اومده بود. و طبیعی هم بود چون حتی خودش هم یادش نمیومد بار آخری که اینجوری مرخصی رفته کی بوده. شرکت هیچ تغییری نکرده بود. تنها فرقش شاید این بود که حالا کولر بزرگ و گازی سالن روشن بود و ربانهای سفید و کاغذیای که بکهیون هیچ ایدهای نداشت کی بهش وصل کرده، داشتن روی هوا میرقصیدن. سعی کرد به هرکی بهش تعظیم میکنه لبخند بزنه و همزمان چشمهاش دنبال سوهو گشتن. ولی خبری از دوستش نبود و بکهیون احتمال میداد توی اتاق کار خودش یا سالن کوچیکتری که به اونجا ختم میشد باشه. در رو باز کرد و وارد شد و منشیش با دیدنش شوکه از جا پرید و بعد یه لبخند گنده زد.
-برگشتین قربان.
بکهیون تقریبا خندهاش گرفت. منشیش علاقه زیادی بهش داشت و هیچوقت این علاقه رو قایم نمیکرد و همزمان موجود پاچهخواری نبود در نتیجه اون دختر کنار سوهو از معدود آدمهای این کمپانی بودن که بکهیون بهشون مستقیم توجه نشون میداد.
-آره. حالت چطوره؟
همینطور که داخل میشد پرسید و دختر جوون که اسم " کیم یری" هم روی تابلوی روی میزش بود و هم روی یه سنجاق سینه کوچیک روی کت کرمش، با حرفش بیشتر هم لبخند زد.
-خوبم قربان. شما چطورید؟ سفر خوب بود؟
بکهیون که یه حس گیج کنندهای راجع به خوب یا بد بودن اون سفر داشت فقط تونست یه هوم کوتاه کنه و نفسش رو بیرون بده.
-سوهو کجاست؟
با ابروهای بالا رفته پرسید و منشیش یه لبخند متاسف بهش زد.
-صبح اومدن. ولی مجبور شدن برن بهداری شرکت. یه کم حالشون مساعد نبود.
ابروهای بکهیون بالا رفتن.
-چرا؟
-فکر کنم افت فشار داشتن.
-اوکی. میرم اونجا. کاری داشتی زنگ بزن.
سریع گفت و دوباره مسیر اومده رو برگشت و صدای باشه آروم منشیش قبل از خارج شدن از سالن کارشون به گوشش رسید. اینبار نتونست توجهی به کارمندها نشون بده و فقط با قدمهای بلندی که به دو بیشباهت نبودن، خودش رو به آسانسور رسوند. بهداری تو طبقه همکف بود و تا وقتی آسانسور متوقف شد، بکهیون هیستریک نوک کفشهای چرمیش رو به لبه آسانسور کوبید. سوهو بهش گفته بود حال روحی مساعدی نداره ولی حرفی از بیماری جسمی نزده بود و بکهیون حالا هم از خودش هم از دوستش عصبانی بود.
ESTÁS LEYENDO
💎••SpotLight••💎
Fanficبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...