-این روزها فکرت درگیر یه چیزیه...
با شنیدن این جمله پسر مومشکی که تقریبا پنج دقیقه میشد بدون هیچ تکون خوردنی به صفحه کتاب درسیش خیره بود سرش رو بالا آورد. تهیونگ گردنش رو کج کرده بود و از سمت دیگه مبل با لبخند داشت نگاهش میکرد. جونگ کوک یه نگاه کوتاه به پاهاشون که یه جایی وسط مبل بههم رسیده بود، انداخت. یکی از پاهای تهیونگ روی پای خودش بود و پای آزاد خودش روی اون یکی پای تهیونگ. موقعیت خندهداری بود ولی اینطوری کنار هم بودن به جونگ کوک آرامش میداد و واقعا دوستش داشت.
-درگیر چیه؟
با لبخند سوال کرد و نوک انگشتش رو لبه صفحات کتابش کشید. تهیونگ کتاب خودش رو بست و به سینهاش چسبوند.
-این رو که تو باید بگی خوشگله...من فقط تونستم حدس بزنم یه چیزیت هست. اینکه چی شده رو دیگه نمیتونم حدس بزنم.
پسر موبلوند با لبخند گفت و جونگ کوک نگاهش رو از دوست پسر نصفه نیمهاش جدا کرد. بودن کنار این پسر رویایی بود. همه چی زیادی رویایی بود. از دنیای واقعی جئون جونگ کوک جدا بود. شاید برای همین انقدر احساساتش عمیق شده بودن. انقدر بیمنطق عمیق که جونگ کوک رو شوکه میکردن. اون هنوز حتی جرأت گفتن رازهای زندگیش رو به این پسر نداشت ولی هر روز بدون لحظهای فکر روح و جسمش رو رسما تقدیمش میکرد. انگار در اوج اعتماد بهش باز هم ناامن بود. و البته که میدونست این دیگه مشکل تهیونگ نیست. اون پسر بهش همه دلایل لازم برای اطمینان و امنیت رو داده بود. فقط خودش ترسو و تودار بود. شاید هم فقط دلش نمیخواست تو دنیای دونفره شیرینی که با تهیونگ داشت خاطرات تلخش رو تزریق کنه.
کتابش رو روی زمین کنار مبل گذاشت و بدنش رو یهکم جلو کشید. جوری که مجبور شد پاهای خودش رو جمع کنه. تهیونگ با ابروهای بالارفته داشت نگاهش میکرد.
-آره یه چیزی هست.
آروم گفت و تهیونگ هم کتابش رو زمین گذاشت.
-میخوای بهم بگی؟
پسر بزرگتر با همون لبخندی که همیشه یه تهمایه شیطنت تهش بود سوال کرد و جونگ کوک لبش رو گزید و سرش رو به حالت "نه" تکون داد. دستش رو دراز کرد و دست تهیونگ رو گرفت و همینطور که حالا چهار زانو روی مبل راحتی نشسته بود، انگشتهاشون رو تو هم حلقه کرد.
-میدونی تو کی هستی؟
زیرلب زمزمه کرد و تهیونگ با گیجی نگاهش کرد. ولی اون پسر همیشه قادر بود تو همه چی حتی عجیبترین مکالمهها سریع خودش رو جا بده و همراهی کنه پس زیاد منتظرش نذاشت.
-نه...من کیام جئون جونگ کوک؟
تهیونگ طوری با شوق پرسید انگار تا قبل از این لحظه حتی خودش رو نمیشناخته. طوری که انگار میخواد همون کسی بشه که جونگ کوک قراره توصیف کنه. پسر مومشکی سعی کرد حس سنگین و تلخ رو دلش رو کنار بزنه. اینجا دنیای تهیونگ بود. این احساسات مال بیرون اون در بودن.
YOU ARE READING
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...