تبلت تو دستش داشت تقریبا میلرزید، ولی اونقدر تونسته بود خودش رو درگیر کار بکنه که نخواد به این چیزها اهمیت بده. برای همین کار کردن رو دوست داشت؛ وقتی کار میکردی میتونستی مغزت رو به روی سایر مسائل ببندی. یا شاید هم فقط خودش این قابلیت خوب رو داشت. ولی هرچی که بود، کار همیشه مکان امناش بود. فقط باید دوباره برمیگشت تو مسیر همیشگیش و بعد همه چی مثل قبل میشد.
دوباره به خودش گوشزد کرد و با دقت بیشتری مشغول خوندن جزئیات پروژهای که قرار بود به زودی استارت بزنن شد. خوشحال بود که حالا بهعنوان مدیرعامل این کمپانی دیگه نیازی نیست به رضایت یه تعداد زیادی سهامدار که هیچ وفاداریای بهش نداشتن فکر کنه.
تبلت رو روی میز گذاشت و پرونده کنار دستش رو جلو کشید تا یه چیزی رو چک کنه و حینش بدون خودداری پوست پشت دستش رو یهکم خاروند و بعد با دیدن قرمزی بیش از حدش هوفی کرد و انگشتهاش رو عقب کشید. صدای تقه آرومی که به در خورد هم سرش رو بالا نیاورد. فقط یه "بیا تو" بیحوصله گفت. در باز شد و بکهیون که همچنان سرش پایین بود صدای قدمهای آشنا منشی جوونش رو تا کنار میزش گوش داد.
-قربان اینها امضا میخوان.
یری با ملایمت گفت و بالاخره موفق شد سر مرد مونقرهای رو از محتویات تو پرونده جلوش جدا کنه. بکهیون بدون توجه خاصی برگهها رو جلو کشید و با یه نگاه گذرا بهشون زیرشون امضا زد و بعد دوباره هولشون داد به گوشه میز جایی که یری کنارش ایستاده بود. ولی با گذشت چند ثانیه و تکون نخوردن یری، مجبور شد دوباره اون سمت رو نگاه کنه.
-چیز دیگهای هست؟
خشک سوال کرد و دختر جوون که چشمهاش یهکم گشاد شده بودن تقریبا از جا پرید.
-حالتون خوبه؟
منشیش با نگرانی سوال کرد و باعث شد یه اخم کمرنگ روی پیشونی بکهیون شکل بگیره.
-معلومه که خوبم. چت شده؟ چرا خشکت زده؟
یری یهکم خم شد سمتش.
-رنگتون واقعا پریده و گردنتون...
با این جواب مدیر جوون هوفی کرد و از کشوی میزش یه آینه جیبی کوچیک رو بیرون کشید و باهاش گردنش رو چک کنه. با دیدن کهیر قرمز رنگی که باز هم سر همون جای همیشگی ظاهر شده بود، درمونده آینه رو روی میز کوبید.
-خوبم. برو بیرون.
-بار آخر کی غذا خوردید؟
یری بیتوجه سوال کرد ولی متاسفانه امروز از اون روزهایی نبود که بکهیون بتونه یا بخواد با منشیش خوشرفتاری کنه.
-گفتم برو بیرون. کری؟
با صدای بلند داد زد و دختر جوون تقریبا از جا پرید و خیلی سریع پروندهها رو برداشت و با قدمهای تند رفت سمت در و ازش خارج شد.
YOU ARE READING
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...