همینطور که به بدنه ماشینش تکیه داده بود ساکت به ورودی خونه جلوش خیره بود. چانیول چند دقیقهای میشد که بیرون اومده بود و نشسته بود روی پلهها و حالا دوتایی به هم خیره شده بودن. آقای پارک رفته بود تا با زن و مرد مسنی که برای چانیول کار میکردن و دخترشون خداحافظی کنه و احتمالا یهکم سفارشهای پدرانه در رابطه با چانیول بهشون بکنه. در نتیجه جفتشون مجبور شده بودن برای بار آخر تنها بشن. ولی جرات نکرده بودن از جاشون تکون بخورن. یه طوری همه جا ساکت بود که بکهیون با بستن چشمهاش و تمرکز میتونست حرکت باد بین شاخ و برگ درختهای کنار خونه چانیول رو هم بشنوه. اونقدر از همدیگه شناخت داشتن که بدونن هیچکدومشون تو خداحافظی خوب نیستن و همین سکوت بهتره. ولی بکهیون نمیتونست وسوسه شدید اینکه چقدر دلش میخواد جلو بره و چانیول رو یه بار دیگه بغل کنه و ببوستش رو هم نادیده بگیره. ولی قرار نبود انجامش بده. این حرکت فقط همه چی رو دوباره سخت میکرد. بدنش رو یهکم روی کاپوت ماشینش بالا کشید و اونم حالا یه جایی برای نشستن داشت. چانیول نگاهش رو ازش برداشته بود و به دستهاش خیره بود. ولی بکهیون علاقهای به زلزدن به جای دیگهای نداشت. فقط برای چند ثانیه سر چرخوند و چشمهاش همون گربه سیاه لجباز رو که به دستهاش چندتا خراش عمیق هدیه داده بود شکار کردن. یه لبخند کوچیک زد و دوباره چرخید سمت چانیول. و روزهای گذشته بعضی وقتها خودش رو تصور میکرد که داره اینجا زندگی میکنه، بیدار میشه و میخوابه و بهش خونه میگه. اینکه دیگه قرار نیست نگران رفتن باشه. ولی بعد خیلی سریع از این خیالپردازی فرار میکرد چون بیشتر از حد تصورش طعمش شیرین بود. شیرینیای که بکهیون هیچوقت فکر نمیکرد خواهانش باشه.
-میدونستی اگه زیاد به یه جا خیره بمونی سوراخ میشه؟
کلافه از جدانشدن نگاه چانیول از دستهاش با یه خنده حرصی گفت و دامپزشک مومشکی سرش رو بالا آورد و با تعجب نگاهش کرد.
-نگران سوراخشدن دستهامی؟
-نه نگران محوشدن خودمم.
نتونست خودداری کنه و زیر لب گفت و ابروهای چانیول با جواب دور از انتظار و گنگش بالا رفتن. اینبار خودش کسی شد که نگاهش رو به دستهاش داد. سکوت بینشون دیگه خراب شده بود و راهی برای برگشتش نبود. چانیول روی پا شد و اومد سمتش. جلوی ماشین ایستاد و اونم به دستهای تو هم پیچیده بکهیون خیره شد.
-دستکشهات کجان؟
-تو ماشین.
زمزمه کرد و چانیول دستش رو بدون توضیحی گرفت و با شستش پوست حساس بکهیون رو نوازش کرد.
-قرمز شدن.
-چیزی نیست داره باد میاد و خاک بلند شده لابد بهخاطر اونه.
خیره به دستهاشون گفت و چانیول یه هوم خفه گفت و بعد فقط دستش رو بالا آورد و پشتش رو بوسید.
CZYTASZ
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر...