💎قسمت سیزده💎

6.1K 1.9K 1.9K
                                    

این شام کوفتی هیچیش شبیه چیزی که بکهیون تصور کرده بود نبود. تمام مدت آقای پارک وراجی کرده بود و سعی کرده بود باهاشون حرف بزنه و چانیول با خوش اخلاقی همراهیش کرده بود و حتی برای یه ثانیه هم نگاهش به سمت بکهیون نیومده بود. این مسئله باعث شده بود که بکهیون حتی حس بدی بگیره. چون مدام داشت به این فکر میکرد که دقیقا منظور چانیول چی بوده و با کجای حرف‌هاش به اون مرد لعنتی توهین کرده که حالا چانیول داره جوری رفتار میکنه که انگار اصلا اون سر میز وجود نداره. این وضعیت واقعا اذیتش میکرد. اون عادت نداشت بعد کارهایی که انجام میداد زیاد بهشون فکر کنه. در واقع برای آرامش اعصابش به خودش همیشه میگفت کاری که شده دیگه از کنترلت خارجه و فقط باهاش کنار بیا. الان هم از رفتارش با چانیول اصلا پشیمون نبود. اون داشت واقعا تمام تلاشش رو برای گیر انداختن اون مرد لعنتی به کار میبرد. ولی چانیول اصلا وا نمیداد. فقط یه روزنه کوچیک... بکهیون فقط یه روزنه کوچولو برای تو رفتن نیاز داشت و تا حالا گیرش نیومده بود. تمام این تلاش‌ها برای این بود که قلق چانیول دستش بیاد. پس ازشون نمیتونست پشیمون بشه. ولی چانیول بارها موفق شده بود کاری کنه که بکهیون به خاطر حرفهایی که زده خودش رو توبیخ کنه و بگه چرا هوشمندانه‌تر رفتار نکردی.

با صدای دینگ گوشیش آروم صفحه‌اش رو روشن کرد. تهیونگ مثل همیشه بهش پیشنهاد داده بود باهم وقت بگذرونن. و امروز بکهیون حس میکرد این کار رو به اینجا موندن و بیشتر حرص خوردن ترجیح میده.

قاشق و چنگالش رو پایین آورد و با لبخند به حرف اومد.

-پدر. اگه اجازه بدید من دیگه برم. تهیونگ بهم پیام داده و میخواد باهام وقت بگذرونه. منم همیشه سرم شلوغه و نمیخوام الان که یه کم وقت دارم ردش کنم. ایرادی نداره؟

مودب پرسید و آقای پارک با لبخند سر تکون داد.

-معلومه که نه پسرم.

بکهیون هومی کرد و بدون نگاه به چانیول از جا بلند شد.

-چرا چانیول هم باهات نیاد؟ خوبه که با پسر خالت آشنا بشه. اونم مثل برادر کوچیکترته.

دست بکهیون حین جا به جا کردن صندلی بی‌حرکت شد. نگاهش برای یه ثانیه رفت سمت چانیول که گیج داشت نگاهشون میکرد و بعد برگشت روی صورت پدرخونده‌اش. آقای پارک واقعا داشت جون میکند از اون‌ها یه خانواده لعنتی بسازه و این واقعا خنده‌دار بود.

-نمیدونم. برام فرقی نمیکنه.

خونسرد جواب داد و تصمیم گیری رو انداخت روی دوش مرد مو مشکی. نگاه چانیول روی صورت پدرشون چرخید. بکهیون مطمئن بود که پسر پشت میز قراره این پیشنهاد رو رد کنه. چانیول اصلا علاقه‌ای به وقت گذرونی با بقیه نداشت الان هم که تقریبا نسبت به هم گارد گرفته بودن. ولی وقتی دهن مرد دامپزشک باز شد و بکهیون جوابش رو شنید. حس کرد شوکه‌تر از این نمیتونه بشه.

💎••SpotLight••💎Where stories live. Discover now