" نمیشه همه چی رو با هم داشت."
این جمله از وقتی بیدار شده بود داشت تو سرش بالا و پایین میشد. مطمئن بود آدمهای دیگه خیلی زودتر از اون به این واقعیت میرسن. ولی داشتن یکی مثل بکهیون که همیشه بهش یه جفت بال اضافه برای پرواز داده بود باعث شده بود تا وقتی به این سن و این لحظه رسیده به این جمله فکر نکنه. اون هنوز هم بچه بود. یه بچهای که برای اولینبار مجبور شده بود با نتیجه اشتباهاتش روبهرو بشه و مسئولیت قبول کنه. ازش لذت نبرده بود. اشتباهکردن شیرین بود ولی مسئولیتقبولکردن مزه زهرمار میداد. اما میدونست خیلیها تو سن خیلی کمتری مجبور میشن این درسها رو بگیرن و خجالت میکشید اعتراض کنه یا نق بزنه.
هنوز چشمهاش بسته بودن. خودش نخواسته بود بازشون کنه. یکی دستش رو نگه داشته بود و از بوی عطرش و حسی که دستهاش میداد حدس اینکه بکهیون هیونگشه سخت نبود. همیشه برای لحظاتی که این مرد بهش توجه نشون میداد لهله زده بود ولی الان حس خوبی از گرفتن این همه توجه و نگرانی نداشت. نه اینکه نخوادشون فقط هم حس میکرد لیاقت این محبتها رو نداره و هم برای اینکه بکهیون رو تو این موقعیت قرار داده بود شرمنده و غمگین بود. پسرخالهی عزیزش بهتازگی پدرش رو از دست داده بود و واقعا حال روحی بدی داشت و حالا اون هم براش تبدیل به یه نگرانی جدید شده بود. از خودش بهخاطر این وضعیت متنفر بود.
تصمیم گرفت منتظر نگهداشتن بکهیون بسه و با بازکردن چشمهاش سرش رو چرخوند. مرد مونقرهای که روی صندلی یهکم پایین رفته بود با حرکت سرش سریع خودش رو بالا کشید و صاف نشست. نگاه بکهیون با یه لبخند ضعیف روی صورتش چرخید.
-درد که نداری؟
تهیونگ آب دهنش رو قورت داد و به حالت نه آروم سر تکون داد. درد داشت. ولی اصلا دلش نمیخواست بکهیون رو بیشتر نگران کنه.
-بههرحال یهکم دیگه باید بیان دوباره بهت مسکن بزنن. پس درد داشتی مشکلی نیست بگی.
بکهیون ظاهرا دستش رو خونده بود و با یه لحن جدی بهش توضیح داد. پسر روی تخت یه نفس عمیق کشید و نگاهش رو به اطراف چرخوند. نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و به اینکه جونگکوک کجاست فکر نکنه.
-یهکم پیش رفت.
بکهیون که ظاهرا دوباره فکرش رو حدس زده بود آروم گفت و بالاخره دستش رو رها کرد. گردن تهیونگ چرخید و نگاهش دوباره روی مرد بزرگتر متوقف شد.
-اول با سوهو برادرش رو بردن و بستری کردن. من و چانیول هم تو رو آوردیم بیمارستان. بعد که سرت رو بخیه زدن و بهت مسکن زدن خوابت برد. یهکم بعدش سوهو و جونگکوک اومدن اینجا. یهکم اینجا موند و وقتی مطمئن شد خوبی رفت.
تهیونگ یه لبخند تلخ زد و یه "اوهوم" گرفته رو به زبون آورد. نمیخواست جونگکوک رفته باشه. امیدوار بود وقتی چشمهاش رو باز میکنه اون پسر درحالیکه اینجا و کنارشه؛ نگرانش باشه. میدونست خودخواهیه و حتی رفتار سالمی نیست ولی امیدوار بود حداقل نگرانی برای سلامتش جونگکوک رو مجبور به وقتگذرونی باهاش بکنه.
YOU ARE READING
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...