💎قسمت هشت💎

6K 1.8K 797
                                    

اجازه داد در آپارتمانش پشت سرش بهم بخوره و بعد یه نفس عمیق کشید. دستش لای موهاش رفت و بیرون اومد و بی‌حوصله مشغول درآوردن کفش‌هاش شد ولی خیلی سریع سرجاش متوقف شد و بعد اخم کرد.

کفش‌هاش رو به کناری هول داد و با چند تا قدم بلند وارد هال خونه شد و بعد نگاهش روی دختر جوونی که روی شکم روی مبل دراز کشیده بود و داشت بیخیال با گوشیش بازی میکرد افتاد. دلش میخواست فقط عقب عقب بره و فرار کنه. یا شاید هم موهاش رو بکنه اما فقط درمونده جلوتر رفت و به حرف اومد.

-نمیدونم چندبار باید بهت بگم قبل اومدن بهم زنگ بزن تا یاد بگیری.

صداش باعث شد دختر روی مبل سریع بچرخه و با دیدنش چشم‌هاش برق بزنه.

حتی نتونست عقب بکشه چون لحظه بعدی خواهر کوچیکترش از گردنش آویزون شده بود و داشت سعی میکرد پایین بکشتش.

-گردنم رو کندی بچه جون!!!

عصبی گفت و هوف کرد و بالاخره دختر کوچیکتر عقب رفت و با اخم بهش خیره شد.

-بوی مشروب میدی.

لبهای کریس یه کم روی هم خط شدن و بعد یه نفس با صدا از بینشون بیرون زد.

-با کارمندها دورهمی داشتیم.

خشک گفت و راه افتاد سمت اتاقش و دختر کوچیکتر دنبالش راه افتاد.

-دروغ نگو.

-نمیگم.

خشک جواب داد و کتش رو انداخت روی تختش و نفسش رو صدادار دوباره بیرون داد. اصلا دلش نمیخواست اون مکالمه جهنمی‌ای که خواهرش احتمالا براش تا اینجا اومده بود، شروع بشه. کاش برنگشته بود خونه.

-خوبی؟

صدای آروم خواهرش رو پشتش شنید و متوقف شد. دستهاش داشتن روی دکمه‌هاش میلرزیدن. لعنت چش شده بود؟

-ولی امروز...

فرصت نداد جمله خواهرش تموم شه و عصبی چرخید.

-امروز چی؟ نکنه توقع داری چون پارسال روز عروسیم قالم گذاشتن هرسال براش اون روز عزا بگیرم؟

انقدر بلند داد زد که باعث شد دختر جلوش تقریبا تو خودش جمع بشه و یه قدم عقب بره. و همین خیلی سریع پشیمونش کرد. کلافه یه چنگ کشید لای موهاش و دو سه تا نفس عمیق کشید.

-سانا...

-من فقط نگرانت بودم!!!

دختر جلوش هم حالا حرصی شده بود و بلند داد زد و نگاهش رو ازش گرفت.

-نه توقع ندارم عزا گرفته باشی. فقط ترسیدم حالت خوب نباشه و وظیفه خودم به عنوان خواهر احمقت دونستم بیام اینجا چکت کنم. که ظاهرا اشتباه بود!

دختر عصبانی جلوش تند تند حرفهاش رو کوبید تو صورتش و با قدم‌های بلند از اتاق بیرون رفت و قبل از اینکه کریس بتونه به خودش بیاد صدای کوبیده شدن در هم تو فضای خالی خونه پخش شده بود. درمونده دستش رو به صورتش کشید و لبه تختش وا رفت. حالش از اینجوری بودن به هم میخورد. اینکه طوری پارسال کم آورده بود که همه باور کرده بودن ضعیفه و حالا همش نگرانش بودن. اینکه نگرانی بقیه عین یه بار سنگین روی دوشش سوار میشد و باید اینور اونور میبردش. اینکه از صبح مادرش سه بار بهش زنگ زده بود و باباش که حتی به این چیزها اهمیت نمیداد هم بهش پیام داده بود و حالش رو پرسیده بود. اینکه همه تو شرکت امروز و حتی از چند روز قبل عجیب نگاهش میکرد. طوری که انگار یه بمب آماده ترکیدنه!

💎••SpotLight••💎Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz