با قدمهایی که خستگی صاحبشون رو فریاد میزدن به سمت مرد مونقرهای که گوشه سالن کوچیک ایستاده بود رفت و بدون حرفی بطری آب تو دستش رو به سمتش گرفت. بکهیون چرخید و نگاهش کرد و بعد چشمهاش روی بطری نشستن. طوری که انگار فهمیدن اینکه اون بطری آب به چه دردی میخوره چیز سختیه، چند لحظه طولانی بهش خیره موند و بعد با یه تشکر خیلی خفه گرفتش. مرد قدبلند نفسش رو بیرون داد و کنارش ایستاد. بکهیون یه قلوپ کوچیک از آب رو پایین داد و در بطری رو بست و اون رو کنار پاش رو زمین گذاشت. نمیدونست چند ساعته که اینجا ایستادن و توی اتاقی که لبخند پدرشون از توی قاب عکسی بین هزاران گل سفید رنگ داره بهشون دهنکجی میکنه سعی کردن به افرادی که برای ادای احترام میومدن خوشآمد بگن ولی چانیول میدونست که دیگه کافیه. شاید خودش چند ساعت دیگه هم میتونست دووم بیاره ولی بکهیون دیگه بسش بود. با واردشدن ناگهانی چند نفر دیگه که چانیول هیچ ایدهای نداشت کی هستن بکهیون عین یه رباتی که خیلی وقته این برنامهریزی روش پیاده شده تکون خورد و جلوی تازهواردها خم شد و بعد دستشون رو گرفت و صبورانه به حرفهای بهظاهر دلگرمکنندهای که میزدن گوش داد و تشکر کرد. ولی چانیول فقط تونست اینبار یه تشکر خشک بکنه و منتظر بشه. به محض دوباره خلوت شدن اتاق چرخید سمت بکهیون و چند لحظه به صورت بیحالش خیره شد و بعد نفس گرفت.
-یهکم دیگه برمیگردم.
تنها چیزی که قبل از خارجشدن از اتاق گفت همین بود. پیداکردن سوهو کار سختی نبود. وکیل جوون هم وضعیت مشابهی باهاشون داشت و خسته و کلافه بهنظر میرسید. در نتیجه فقط بازوی مرد کوتاهتر رو گرفت و کشیدش کنار راهرو.
-بسه.
-چی؟
سوهو با گیجی خیره بهش گفت و چانیول نفس سنگینش رو بیرون داد.
-بکهیون رسما به زور اونجا وایساده. نصف کسایی که میان رو نمیشناسیم. کل روز وضعیت این بوده. حاضر نیستم ادامه بدمش. وگرنه فردا هم باید بیارمش اینجا وایسه و مهربونی فیک بقیه رو تحمل کنه و سعی کنه رو پا بمونه. دارم میبرمش خونه. بقیه مراسم رو خصوصی جلو میبریم.
چشمهای سوهو با شنیدن حرفهاش گشاد شده بودن.
-چانیول... ولی... این یهکم زیادیه. منظورم اینه که میخوای تیتر بعدی روزنامهها مسخرهکردن مراسم پدرتون بشه چون خوب انجامش ندادین؟
دامپزشک جوون تلخندی زد و نگاهی به راهرو که پر از تاجهای گلی بود که احتمالا افرادی که باز هم چانیول ایدهای نداشت کی هستن برای مراسم فرستاده بودن خیره شد.
-اول آخر قراره یه چرتی بگن سوهو.
آروم زمزمه کرد و نگاه خستهاش روی صورت مرد کنارش نشست.
YOU ARE READING
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...