احتمالات. اون ها دشمن شماره یک بکهیون بودن. بکهیون با تمام وجود از تک تک احتمالات لعنتیای که ممکن بود یهو بیخبر گل کنن و گند بکشن به نقشههای درجه یکش و برنامه ریزیهاش متنفر بود. همه اون احتمالات کوفتیای که اون بیرون تو حبابهای نامرئی رو هوا شناور بودن علت بیخوابی شبهاش بودن. لعنت...در واقع همین احتمالات بودن که معدهاش رو خراب کرده بودن و بهش سردردهای عصبی میدادن. بکهیون از دشمنی که ازش خبر نداشته باشه خوشش نمیومد. اون همیشه عادت داشت تمام تلاشش رو برای شناخت دشمنهاش بکنه. برای همین هم تقریبا نصف ساعتهای روزش رو صرف بررسی تک تک احتمالات دورش میکرد. تو سرش تموم دلایلی که ممکن بود نقشههاش نابود شن رو ردیف میکرد و برای همشون! تک تکشون یه راه حل پیدا میکرد. برای همین هم بود که همیشه یا حداقل هشتاد درصد مواقع تو زندگی و کارش موفق بود. اون باور داشت که زندگی پر چاله چولهاس و تنها راه مقابله باهاش اینه که راه روبروت رو قبل از اینکه توش قدم بذاری حسابی بررسی کنی. و خب همین کار هم میکرد.
راه رسیدنش به مدیریت شرکت پارک و صاحبش شدن خیلی وقت بود که جز به جز آنالیز شده بود. واقعیت این بود که نقشه رسیدن به چیزی که میخواست وقتی فقط یه بچه بود تو سرش شکل گرفته بود. شاید هم وقتی که فهمید دوست قدیمی پدرش پسرش رو گم کرده و تو شکنندهترین حالتشه. اون موقع فقط هشت سالش بود ولی خیلی وقت بود که فهمیده بود باید راهش تو زندگی رو خیلی سریع پیدا کنه. خاله عزیزش روزانه بارها برای سربار بودنش بهش سرکوفت میزد و بکهیون مطمئن بود اگه اونجا بمونه قرار نیست به هیچی برسه. در نتیجه تو سرش برنامه ریخت. اون والدینش رو از دست داده بود و آقای پارک، پسر عزیزش رو. بکهیون اون پسر رو خوب یادش بود. چون در واقع اون پسر از اون مدل بچههایی بود که همه مادر پدرها میخواستن. مودب، خوش برخورد و حسابی حرف گوش کن! بکهیون هیچ جوره شبیهش نبود. ولی خب حالا اون پسر از صفحه زندگی آقای پارک بیرون رفته بود. بکهیون یه پدر حامی میخواست و اون مرد هم یه پسر خوب میخواست. و چه کسی بهتر از بچه دوست صمیمیش! بکهیون میتونست نقش یه بچه خوب رو بازی کنه. اینکه کاری نداشت. پدر واقعی خودش یه سهم کوچیک توی شرکت آقای پارک داشت و بعد از تصادف پدر و مادرش آقای پارک تقریبا قیمش محسوب میشد و بکهیون خیلی راحت کم کم این رابطه رو عمیقتر کرد و تو سرش نقشه سادهاش با بزرگتر شدنش شاخ و برگ بیشتری گرفت. تا اینکه بکهیون خودش رو تو نقطهای دید که میتونه صاحب اون امپراطوری کوچیک بشه. تمام احتمالات بررسی شده بودن. جز یه دونه! برگشتن پسر لعنت شده آقای پارک. بکهیون تو این سالها مطمئن بود اون پسر یه جایی مرده. ولی حالا گندهترین احتمالی که نادیدهاش گرفته بود جلوش وایساده بود. اونقدر نزدیک که دماغهاشون بهم چسبیده بود و بکهیون نمیتونست درست نفس بکشه.
-چی...
فقط خفه همین از بین لبهاش بیرون زد. لبخند آقای پارک انقدر گنده بود که حالش رو بهم میزد.
VOUS LISEZ
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر...