💎 قسمت صد و ده 💎

3.7K 1.5K 551
                                    

حتی درموندگی هم برای توصیف حسی که داشت کم بود. فقط نیم ساعت می‌شد که برگشته بودن خونه ولی جونگ‌کوک همین الان هم حس می‌کرد زیادی اینجا مونده. نه چون علاقه‌ای به رفتن داشت، فقط حجم تهدیدات برادرش به طرز خطرناکی زیاده شده بودن و با فوت ناگهانی آقای پارک برنامه‌ای که برای حرف‌زدن با تهیونگ داشت هم نابود شده بود. ولی حالا دیگه دلیلی برای فرار از واقعیت نداشت. درست بود که تهیونگ وضعیت روحی مطلوبی نداشت ولی باید حرف می‌زدن. اون وقت شاید می‌شد یه راه حل پیدا کرد و حتی اگه راه‌حلی هم پیدا نمی‌شد با داشتن این مکالمه جونگ‌کوک از این سردرگمی درمیومد. اون باید به سمت تهیونگ از قضیه هم گوش می‌داد. حتی یه بخش احمق از وجودش امیدوار بود که همه حرف‌های برادرش یه مشت دروغ باشن و تهیونگ هیچ‌وقت همچین اشتباه کثیفی نکرده باشه. ولی خودش هم می‌دونست این امید واقعا بی‌پایه و اساسه. اون عکس تهیونگ رو دیده بود و برادرش دلیلی نداشت بخواد رابطه‌اش رو نابود کنه.

موفق‌ شد حین مرتب‌کردن آشپزخونه واقعا به‌هم‌ریخته آپارتمان تهیونگ افکارش رو هم سروسامون بده و وقتی از اونجا بیرون اومد تصمیم قطعیش رو گرفته بود. چاره‌ای جز حرف‌زدن نداشتن. دنبال تهیونگ وارد اتاق خواب شد و با دیدن در باز بالکن فهمید دوست‌پسرش احتمالا دوباره رفته اونجا تا سیگار بکشه. چند لحظه چشم‌هاش رو بست تا قلب ترسیده خودش رو آروم کنه و بعد در نیمه‌باز بالکن رو هول داد و واردش شد. تهیونگ با صدای در چرخید و نگاهش کرد. همون‌طور که جونگ‌کوک حدس زده بود یه سیگار نیم‌سوخته لای انگشت‌های پسر موبلوند بود و چشم‌هاش خسته و غمگین به‌نظر می‌رسیدن. دلش نمی‌خواست تو این موقعیت این بحث ناخوشایند رو جلو بکشه ولی قبل از اینکه قدم‌هاش سست بشن جلو رفت و کنار تهیونگ ایستاد.

-باید حرف بزنیم ته.

بی‌میل و خفه زیر لب گفت. نگاهش به روبه‌رو خیره بود و جرأت نداشت حتی یه‌کم سرش رو بچرخونه. دست تهیونگ پایین اومد و سیگار روی لبه دیوار سنگی بالکن خاموش شد.

-پس بالاخره وقتش شد.

پسر کنارش با لحن گرفته‌ای زمزمه کرد و جونگ‌کوک سعی کرد همراه با آب دهنش ناراحتیش رو هم قورت بده تا بتونه به حرف بیاد.

-فکر نکنم دیگه بتونم پیشت بمونم.

تصمیم گرفت از ته ماجرا به سرش برسه. شاید اگه تلخ‌ترین بخش رو بیان می‌کرد بقیه آسون میشدن.

تهیونگ کنارش یه نفس سنگین کشید و بیشتر از حدی که جونگ‌کوک توقع داشت سکوت کرد.

-مخالفت یا درخواست‌کردنم چیزی رو عوض می‌کنه؟

صدای پسر موبلوند داشت همین الان هم می‌لرزید. جونگ‌کوک از این‌طوری دیدن تهیونگ متنفر بود. تهیونگ همیشه تو چشمش رها و قوی بود. ولی حالا آسیب‌پذیر به‌نظر می‌رسید. عین یکی که شکار شده و یه گوشه گیر افتاده.

💎••SpotLight••💎Kde žijí příběhy. Začni objevovat