💎قسمت شصت و هشت 💎

4.9K 1.9K 771
                                    

با چشم‌های نگران یه نگاه آخر به دوتا چمدون بزرگی که شامل کل داشته‌هاش بود انداخت و بعد یه نفس عمیق کشید.

چندین ماه پیش وقتی برای اولین بار تهیونگ رو دیده بود هیچوقت فکرش رو نمی‌کرد یه روز اون پسر همچین قدرتی روش پیدا کنه. ولی الان اینجا بود و داشت بدون برنامه‌ریزی دقیق تو دریایی شیرجه می‌زد که حتی ایده‌ای نداشت تهش چی پنهان شده. بیرون خونه سر خیابون تهیونگ منتظرش بود. اونها هفته گذشته رو تو حالتی مثل قهر گذرونده بودن. اون پسر موبلوند هیچ تلاشی برای رفع دلخوریش نکرده بود. فقط بهش گفته بود فلان روز میام دنبالت و آماده باش و دیگه هیچی نگفته بود. بهش فرصت داده بود تصمیم بگیره. اگرچه این فقط ظاهر ماجرا بود و تهیونگ و اون جفتشون می‌دونستن تصمیمی درکار نیست. اون لعنتی زیادی باهوش بود. کل هفته توجه‌اش رو ازش گرفته بود تا به جونگ کوک بفهمونه نبودنش چطوری می‌تونه باشه و حالا اون پسر مومشکی می‌دونست نبودن تهیونگ مساویه با جهنم. حتی دیگه شک نداشت باید این کار رو بکنه. اون برای رها کردن دوست پسرش و فراموش کردنش دیگه زیادی غرق شده بود. واقعا دیر بود.

در اتاقش رو باز کرد و با سختی یکی از چمدون‌هاش رو بیرون برد و بعدی رو هم بیرون کشید و وقتی چرخید متوجه شد مادرش از آشپزخونه بیرون اومده و شوکه بهش خیره‌اس و حتی پدرش از روی مبل چرخیده بود سمتش و داشت نگاهش می‌کرد. رسیده بود به بخشی که واقعا ازش فراری بود و دیگه هم راه فرار نداشت. کف‌ دست عرق‌کرده‌اش رو کشید به شلوارش و مادرش تو این فاصله یکی دو قدم جلو اومد.

-اینجا چه خبره؟ چرا چمدون بستی؟

زن جلوش شوکه سوال کرد و جونگ کوک به زحمت بزاقش رو قورت داد.

-راستش تصمیم گرفتم یه مدت خونه دوستم زندگی کنم و بعد مستقل بشم. دیگه بزرگ شدم و نمیشه تا همیشه اینجا بمونم. ترجیح میدم تنها زندگی کردن رو هم یاد بگیرم.

ضعیف و با استرس توضیح داد و نگاه مادرش خیلی سریع رنگ وحشت گرفت.

-برای چی؟ یعنی چی؟

زن میانسال با صدایی که هیستریک می‌لرزید سوال کرد و جونگ کوک نفسش رو بیرون داد. اون همین الان روشن و واضح همه چی رو توضیح داده بود. دیگه باید چی می‌گفت؟

-گفتم می‌خوام مستقل شم. نگران نباشید از حقوقم هرماه براتون می‌ریزم. ولی برای اینکه با خانواده زندگی کنم دیگه زیادی بزرگ شدم و...

-می‌فهمی داری چی میگی؟

با داد به شدت بلند و یهویی پدرش تقریبا عقب پرید و به مرد میانسال که الان دیگه از روی مبل بلند شده بود و با چشم‌های به خون نشسته خیره شده بود بهش نگاه کرد. این حالت چشم‌ها و نگاه براش اصلا غریبه نبودن. بارها و بارها از بچگی تا وقتی بزرگ شده بود این بخش وجود پدرش رو دیده بود. همون بخشی که هیونگش رو زندانی می‌کرد. کتک می‌زد و بهش غذا نمی‌داد.

💎••SpotLight••💎Onde histórias criam vida. Descubra agora