صورت آدمها بخش مهمی از وجودشون بود. وقتی میخواستی با یکی آشنا بشی اول به صورتش نگاه میکردی. برای درک حالات یه شخص هم توجه به صورتش ضروری بود. و وقتی عاشق میشدی صورت اون فرد خاص اولین چیزی از وجودش میشد که حفظ میکردی.
اینکه وقتی خوشحاله چطوری لبخند میزنه. اینکه حالت چشمهاش چی داره بهت میگه یا وقتی غمگین میشه صورتش چطوری میشه. از خط روی بینیش یا نوک چونههاش و مسیری که به چشمهای اون شخص میرسید، همشون تبدیل میشدن به جایگاه همیشگی نگاهت. بکهیون هم برای اون همینطوری بود. منظرهای که از لحظه اول تا خود این لحظه شده بود هدف اول و آخر نگاهش. اون مرد بارها ازش پرسیده بود یا بهش فهمونده بود که حس میکنه لایق داشتن لقب "منظره زیبا" نیست. ولی بکهیون نمیدونست این حرف برای چانیول چه معنیای داره. بکهیون اون فقط زیبا نبود. پر از تناقض بود. پر از تاریکی و همزمان روشنایی. عین یه دنیای بیانتها که فقط منتظر نشسته بوده تا چانیول قدم بهش بذاره و کشفش کنه. برای چانیولی که همه عمرش حتی از دیدن تصویر خودش تو آینه هم فراری بود و بیشتر از دیدن خودش به دیوارها خیره شده بود بکهیون عین یه آینه بود. ولی نه هر آینهای. یه آینه جادویی و جدید. بکهیون منظره بیروح و تنهای چانیول رو به تصویر نمیکشید. بلکه خودش به اون آدم یه چهره جدید میداد. اگه بکهیون با عشق نگاهش میکرد اون روز چانیول خودش رو دوست داشت و دوستداشتنی بود. روزهایی که بکهیونش بیرحم و بدجنس میشد چانیول یه تصویر غبارگرفته و تار میشد و کافی بود تا بکهیون دوباره لمسش کنه تا گرد و خاک روش گرفته بشه. بکهیون اون دنیای بینقصی بود که سمت دیگه آینه زندگی میکرد و به چانیول و کل احساساتش جهت و هدف میداد. و فقط خودش میدونست رهاکردن این دنیا چقدر براش سخت بوده.
از همه تصویرها و چهرههای موردعلاقه چانیول از این پسر باید اعتراف میکرد که مستشدنش همیشه یکی از موردعلاقههاش بوده. بکهیون وقتی مست میکرد تبدیل به یه بچه میشد و قلب چانیول رو تو دستهاش تبدیل به اسباببازی موردعلاقهاش میکرد. بکهیونش وقتی مست میشد چشمهاش از نگرانیهاش خالی میشدن و بیشتر خودش میشد و چانیول عاشق خیرهشدن بهش این وقتها بود.
یه جایی از وسط سوجوخوری دونفرهاشون پسر مونقرهای تصمیم گرفته بود میخواد قدم بزنه و حالا از خونه بیرون زده بودن. بکهیون داشت پابرهنه روی علفهای حیاط و باغ چانیول جولون میداد و مرد بلندتر فقط با نگرانی دنبالش میکرد تا مانع آسیبدیدن احتمالیش بشه. و البته که از تماشای بامزهبازیهای اون پسر لعنتی لذت میبرد. احتمالا بعد از رفتن بکهیون و آقای پارک قرار بود تا یه مدت طولانی دیگه نتونه خودش اینجا قدم بزنه. چون چطور میتونست دوباره اینجا راه بره وقتی دیگه بکهیونی نبود که پالختی عین بچهها جلوش تلو بخوره و گاه به گاه حرفهای رندوم براش بزنه؟ نه محال بود بتونه.
ESTÁS LEYENDO
💎••SpotLight••💎
Fanficبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...