💎قسمت نوزده💎

6K 1.9K 2.6K
                                    

پیشنهاد چانیول تقریبا کل هفته فکرش رو درگیر کرده بود. با اینکه بکهیون حس خوبی به کل قضیه نداشت و به دلایل نامفهومی عصبی بود ولی باز هم میدونست که هر فرصتی برای نزدیک‌تر شدن به چانیول با ارزشه و باید ازش استفاده کنه. ولی مسئله این بود که تو آخرین دیدارشون چانیول یهو رنگ عوض کرده بود و گفته بود دیگه براش مهم نیست و واقعا هم دیگه اصراری نکرده بود و بکهیون میدونست که فردا پدرش و اون دامپزشک لعنتی قراره سفرشون رو استارت بزنن و واقعا نمیدونست چطوری برای خودش موقعیتی که میخواد رو سرهم کنه. البته آپشن آقای پارک اون گوشه دست نخورده مونده بود ولی بکهیون ترجیح میداد چانیول دوباره ازش خواهش کنه و به همین امید چند روز گذشته رو بیکار مونده بود. ولی خب ظاهرا وقتش بود که دیگه خودش دست به کار بشه و همین کار رو هم کرد. یه تماس ساده با آقای پارک، اصرارهای بی‌پایان مرد میانسال برای همراهیش رو بهش هدیه داد و بکهیون بعد از چندبار ابراز بی‌میلی بخاطر شلوغ بودن سرش، تظاهر کرد که به خاطر خوشحالی پدرش راضی شده و با نیش باز تماس رو قطع کرد. گاهی وقت‌ها بکهیون بخاطر عوضی بازی‌های خودش در برابر آقای پارک واقعا شرمنده میشد. اون مرد واقعا ساده و مهربون بود و مطمئنا تو تیره‌ترین نقطه ذهنش هم این فکر نیومده بود که شاید بکهیون داره انقدر برای صاحب شدن شرکت جون میکنه. آقای پارک در حدی افکار سر راستی داشت که احتمالا پیش خودش فکر میکرد همونطوری که برای خودش دوتا پسرهاش دوست داشتنی و عزیز هستن، اون دوتا هم قراره راحت با هم کنار بیان و اصلا چه اهمیتی داره کی لقب مدیر عامل رو به دوش بکشه. بکهیون سالهای زیادی رو با مرد میانسال گذرونده بود. آقای پارک برعکس خودش تمیز رقابت میکرد. برعکس خودش عاشق کمک به بقیه بود. بارها حاضر شده بود با یه سود کم شرکت‌هایی که دوباره جون گرفتن رو به صاحب‌هاشون برگردونه و قید منفعت خودش رو زده بود. و بکهیون بعد از اینکه کنترل امور رو تو دست گرفت تمام تلاشش رو کرد که پدرش نفهمه داره چطور ریاست میکنه. سهامدارها و کارمندها راضی بودن و علاقه‌ای نداشتن سر از روش‌هاش تا وقتی سود میکنن دربیارن و بکهیون هم توی اینکه تمیز کارِ کثیف کنه استاد بود. همیشه جوری شرایط رو جمع میکرد که هیچکس نمیفهمید چطوری به اون نقطه رسیدن و همین کافی بود. اما میدونست چانیول اینطوری نیست. کافی بود اون مرد لعنتی یه کم دماغش رو بیش از حد معمول توی کارهاشون فرو ببره تا همه گندکاری‌هاشون رو بو بکشه. اون وقت خیلی راحت میتونست بکهیون رو زمین بزنه. فقط کافی بود به پدرشون بگه بکهیون داره چیکار میکنه و مرد میانسال احتمالا قبل از بخشیدن شرکت به پسر واقعیش یه دور هم سکته میکرد.

نفسش رو با افکاری که چند لحظه کل مغزش رو اشغال کرده بودن بیرون داد و بعد از پس زدن تک تکشون کتش رو پوشید و دستکش‌هاش رو دست کرد. بهار شده بود ولی هنوزم هوا سوز داشت و دست‌های بکهیون هم لوس‌ترین نقطه‌ی بدنش بودن.

💎••SpotLight••💎Where stories live. Discover now