💎قسمت هفت💎

6.3K 2K 1.5K
                                    

تکیه‌اش رو از دیوار جدا کرد و دود سیگار نازکش رو بیرون داد. یه نفس عمیق تو هوای سرد اطرافش کشید و بعد ته سیگارش رو پرت کرد زیر پاش و اینبار از جیبش یه بسته آدامس توت فرنگی درآورد. یه ورق آدامس رو با یه کم بی‌صبری بین لبهاش چپوند و دوباره نگاهش به در فلزی‌ای که با چند تا پله آهنی و گنده از زمین جدا شده بود دوخته شد. داشت کم کم بی‌حوصله‌تر میشد. شاید بهتر بود فقط بره داخل رستوران. اما خب اون گارسون احمقی که با دیدن اسکناس درشت تو دستش خیلی سریع یه مشت اطلاعات رندوم از جونگ کوک ریخته بود بغلش، گفته بود اون پسر گاهی برای استراحت میاد روی پله‌ها میشینه و تو وقت آزادش درس میخونه. خودش هم باورش نمیشد اینجا وایساده و داره استاکر وار انتظار یکی که فقط دوبار دیدتش رو میکشه. اما خب اون پسر گارسون واقعا چشمش رو گرفته بود و البته که اونم خیلی کلیشه جذب این واقعیت شده بود که جونگ کوک بهش محل نداده. این براش خیلی هیجان‌انگیز بود. بعد مدت‌ها میتونست با یکی یه کم بازی کنه و با این چالش جدید سرگرم بشه. داشت آدامسش رو باد میکرد که در فلزی باز شد و تهیونگ سریع آدامس رو تو دهنش کشید و مشتاق به اون سمت خیره شد.

همونطور که اون پسر جاسوس گفته بود، جونگ کوک همینطور که یه کتاب درسی تو دستش بود از در بیرون اومد و حتی متوجه‌اش نشد. پسر کوچیکتر لبه اولین پله نشست و از جیبش یه خودکار بیرون آورد و کتابش رو باز کرد. تهیونگ نیشخند کمرنگی زد و یکی دو قدم جلو اومد تا اینکه کاملا جلوی پله‌ها بود.

-عجب پسر خوبی!

با حرفش جونگ کوک رسما از جا پرید و کتابش از روی پاش سر خورد و افتاد روی پله پایینی.

تهیونگ تکخندی زد و اومد جلو و کتاب رو برداشت و گرفت سمت گارسون شوکه‌ی روبروش.

-آروم...چطوری میتونی قیافه به این جذابی رو ببینی و بترسی؟

جونگ کوک چند لحظه خیره نگاهش کرد و بعد دستش جلو اومد و یه کم حرصی کتابش رو از بین انگشت‌های تهیونگ بیرون کشید.

-چیکار داری اینجا؟

جونگ کوک همینطور که بدون نگاه بهش کتابش رو دوباره باز میکرد، خونسرد پرسید و تهیونگ یه لبخند گنده زد و به دیوار کنارش تکیه داد.

-اون روز گولم زدی.

با نیش باز گفت و جونگ کوک شونه‌هاش رو بالا انداخت.

-یه آدم احمق مست وسط رستوران داشت بساط میگرفت. باید عقلم رو به کار مینداختم.

تهیونگ تکخندی زد و نگاه خیره‌اش رو داد به صورت پسر روی پله‌ها.

-آره خوبم به کار انداختی. واقعا باورم شد بهم زنگ میزنی. برای بار دوم قلب معصومم شکست.

مظلومانه گفت و نگاه جونگ کوک بالا اومد و نشست روی صورتش.

💎••SpotLight••💎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora