💎قسمت هشتاد و هشت 💎

4.4K 1.5K 453
                                    

حس می‌کرد شکمش داره از شدت استرس پیچ می‌زنه و بهش حالت تهوع میده. و این واقعا مسخره بود. نباید موقع ملاقات با کسی که دوست داری این حس‌ها رو تجربه می‌کردی. نباید می‌ترسیدی یا حس گیجی بهت دست می‌داد. ولی به‌هرحال اینجا بود. روی صندلی رستوران نشسته بود و زل زده بود به برادر بزرگ‌ترش و انقدر نگران و ترسیده بود که می‌خواست بالا بیاره. انگشت‌هاش روی لبه منوی تو دستش به‌طور هیستریکی حرکت می‌کردن. لبه‌ی نسبتا تیز ورقه‌های کلفت منو. ولی دردش نمیومد و این چیزی نبود که می‌خواست. دلش می‌خواست اون کاغذ لعنتی اونقدر تیز باشه تا انگشتش رو ببره و بتونه به بهانه‌اش بلند بشه و به دستشویی فرار کنه. تو آینه زل بزنه و یه بار دیگه واقعیت رو با خودش مرور کنه. آدم روبروش برادرش بود. برادری که سعی کرده بود پدرشون رو بکشه. برادری که تو ملاقات قبلی‌ا‌شون تو خونه خودش طوری رفتار کرده بود که انگار فروکردن یه چاقو تو بدن یکی از والدینت می‌تونه یه اشتباه جزئی در حد افتادن لیوان آب از دستت باشه و نیازی به توضیح و بحث نداره. جونگ‌کوک جرأت نکرده بود از آدم روبروش بخواد افکارش رو براش باز کنه. از اینکه اون افکار از سر زیبا و دوست‌داشتنی برادرش بیرون بریزن وحشت داشت. می‌ترسید منزجر بشه. می‌ترسید برادرش اون انزجار رو تو چشم‌هاش بخونه و بعد دوباره ازش فرار کنه و یه جایی تو دنیای گنده اون بیرون برای همیشه گم بشه. با تهیونگ به این نتیجه رسیده بودن که باید جونگمین رو راضی کنن بره پیش یه روان‌پزشک. جونگ‌کوک نمی‌دونست چطور قرار همچین چیزی رو عملی کنه. این هم از اون مواردی بود که نه براش راه‌حلی داشت، نه فکر می‌کرد می‌تونه پیدا کنه. ولی به‌هرحال قصد داشت تلاش کنه. برای همین الان اینجا نشسته بود و داشت نیم‌روز آزادش رو صرف تنفس استرس به جای هوا می‌کرد.

-انتخاب کردی هیونگ؟

بالاخره تصمیم گرفت ساکت موندن به جایی نمی‌رسونتش و با یه حالت عادی و دور از هر حس خاصی سوال کرد. چشم‌های زیبای جونگمین بالا اومدن و روی صورتش نشستن. برادرش واقعا زیبا بود. از اون زیبایی‌های خاص. اون مرد بلد بود روی مرز وسط بین ظرافت و خشونت برقصه. چیزی که هیچوقت قرار نبود از پس جونگ‌کوک بربیاد. برادرش شبیه یه قوی زیبا و تمیز بود که زیر بال‌های سفیدش خار داره. جونگ‌کوک تو گذشته هیچوقت از وجود این خارها باخبر نشده بود. الان هم نمی‌دونست همیشه اونجا بودن یا جونگمین به وقت نیاز برای خودش فراهمشون کرده. ولی حتی اون خارها هم چیزی از زیبایی برادرش کم نمی‌کردن. چشم‌های پرشیطنت جونگمین روی صورتش چرخیدن.

-بهم بگو چقدر پولداری تا انتخاب کنم.

پسر کوچیک‌تر با این حرف تکخند زد و یه‌کم به جلو خم شد.

-اونقدر دارم که بتونم برای هیونگ محشرم یه غذای توپ و گرون بخرم. نگران نباش.

دست جونگمین رو که روی میز بود با محبت فشار داد و برادرش به لب‌های باریکش زبون کشید و بعد منو رو روی میز گذاشت و عین یه بچه ذوق‌زده انگشتش رو روی یکی از آیتم‌ها جا داد. جونگ‌کوک یه لبخند کمرنگ زد و سرش رو بالا پایین کرد. گارسون با اشاره دستش کنارشون ظاهر شد.

💎••SpotLight••💎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora