بوی خون داشت تو بینیش غوغا میکرد و تو این لحظه تنها چیزی که داشت واقعیت جلوش رو براش شفاف میکرد صدای شرشر آبی بود که از شیر جاری بود و با صدای مشتهایی که به در کوبیده میشد یکی شده بود و انگار یه ریتم واحد داشت. خیره به صورت خودش سری تکون داد و دوباره به دستش که خیس خون و آب بود خیره شد. گوشش حالا دیگه داشت زنگ میزد. خیلی احمقانه بود که دیدن خون اینطوری منقلبش کرده بود.
-ته؟ لعنتی چرا درو باز نمیکنی؟!!
صدای وحشتزده جونگکوک که همزمان مزه تعجب هم میداد از جا پروندش و وادارش کرد شیر آب رو ببنده. با دست آزادش حوله رو برداشت و همینطور که زخم عمیق کف دستش رو باهاش میپوشوند بالاخره در رو باز کرد. پسر مومشکی پشت در با دیدنش ترسیده و گیج براندازش کرد.
-چی... یعنی... خوبی؟
سعی کرد لبخند بزنه و تقریبا موفق شد.
-فکر کنم بخیه میخواد.
با سر به دستش اشاره کرد.
-میریم بیمارستان.
جونگکوک بدون اینکه توضیح بیشتری ازش بخواد خفه گفت و دوید سمت تخت و گوشیش رو برداشت. ولی اونقدر هول کرده بود که تقریبا چندباری توی اتاق دور خودش چرخید تا بفهمه باید چیکار کنه. تهیونگ بیحال و رنگپریده سرجا مونده بود و دوستپسر وحشتزدهاش رو تماشا میکرد. از خودش تو این لحظه متنفر بود. جونگکوک الان باید جای این نگرانیها فقط میخوابید. اونم وقتی که واقعا خسته بهنظر میرسید اما عوضش اینطوری ترسیده بود و باید دوستپسر احمقش رو که نیمهشب داشته یواشکی مشروب میخورده میبرد بیمارستان.
-میتونم ماشین بگیرم خودم برم. تو خستهای...
زیر لب با شرمندگی گفت و پسر مومشکی وسط اتاق بالاخره بیحرکت شد و نگاهش کرد.
-باید شوخیت گرفته باشه!
جونگکوک تقریبا بهش توپید و زیپ شلوار جینش رو بالا کشید.
-کمکت کنم لباس عوض کنی؟
تهیونگ سری به حالت نه تکون داد.
-همینا خوبه... بریم...
نگاه جونگکوک برای چند لحظه اومد روی دستش و حولهای که حالا یه لکه بزرگ قرمزرنگ داشت.
-بریم.
پسر کمسنتر با یه صدای واقعا ضعیف و ترسیده گفت و با گرفتن بازوش کشیدش سمت در.
تا وقتی توی ماشین جا گرفتن و جونگکوک با چشمهای قرمزشده مشغول رانندگی شد جفتشون حرفی نزدن. تهیونگ حتی دوست نداشت به اتفاقات امشب فکر کنه. در واقع دوست نداشت به خودش تو این چند روز گذشته هم فکر کنه. حس کسی رو داشت که داره به زمان اعدامش نزدیک میشه و خودش هم نمیدونست چرا. هربار به جونگکوک نگاه میکرد فکر اینکه به زودی قراره از دست بدتش عین خوره به جونش میفتاد و حتی نفسکشیدن رو هم براش سخت میکرد. شاید اگه آدم بالغتر و خوددارتری بود هیچوقت به این مرحله نمیرسیدن. ولی اون عمیقا به اینکه برای پسر کنارش کافی نیست باور داشت. و عجیب هم نبود. فقط یه احمق این وقت شب همچین مشکلی ایجاد میکرد. دست سالمش رو کلافه لای موهاش کشید و یه نگاه عصبی به حوله خونی انداخت. سوزش زخمش داشت روانیش میکرد ولی افکارش حتی از اون هم درگیرکنندهتر بودن.
أنت تقرأ
💎••SpotLight••💎
أدب الهواةبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...