چون اخر چپتر بگم نمیخونید اینجا میگم. بچهها این وضعیت برخورد با داستانی که 120 قسمت ازش گذشته و داره به پایان میرسه نیست. حس میکنم کل این قسمتها براتون بیارزش بودن. حداقل خوب و واکنش و نظر بدید. من این همه قسمت منظم آپ کردم و فقط قسمتای آخر داستانام چون نوشتن برام سخت میشه بینظم میشم و شما هم با بیتوجهی و درست واکنش ندادن فقط من رو دلسردتر میکنید و غمگینتر. اسپات و برخورد شما باهاش قراره دلیلی باشه که من سوپریم داستان بعدیم رو آپ میکنم یا نه. پس اگه میخواید این آخرین نوشتهای از من باشه که میخونید همینطوری ادامه بدید.
💠💠💠💠
شاید نگرانی عمیقی بود که این مدته تو قلبش جا خوش کرده بود و شاید هم ناخوداگاهش صرفا به کمکش اومده بود. ولی بههرحال به دلایل نامعلومی یهو از خواب پرید. با گیجی تو تاریکی اتاق پلک زد و سعی کرد مغز تازه بیدارشدهاش رو به کار بندازه. خواب بد ندیده بود پس اینطوری بیدارشدن طبیعی نبود. ولی این فکر فقط برای چند لحظه کوتاه مهمون سرش موند. خیلی سریع و بیاراده چرخید و تو فضای تاریک نگاهش دنبال مردی که کنارش خوابیده بود گشت. نمیتونست چانیول رو خوب ببینه ولی حس خوبی نداشت پس سریع چرخید و چراغ خواب رو روشن کرد و دوباره نگاهش به جای قبلی چرخید. حالا میدونست چرا ناگهانی بیدار شده و بهخاطرش خوشحال بود. مرد کنارش تو خواب خیس عرق شده بود و داشت میلرزید و صداهای نامفهومی تولید میکرد. فهمیدن اینکه چانیول داره یه خواب بد میبینه مسلما سخت نبود. خیلی سریع خودش رو روی تخت به چانیول غرق خواب نزدیک کرد و آروم دستش رو روی شونهاش قرار داد.
-یول؟
با ملایمت اسم مرد کمسنتر رو صدا زد و یهکم تکونش داد ولی چانیول بیدار نشد و در نتیجه مجبور شد بلندتر اسمش رو صدا کنه و حتی محکمتر هم تکونش بده. یه اخم کوچیک حالا بین ابروهای چانیول جا خوش کرده بود و حتی بدنش یهکم لرزش داشت. فشار بیشتری به شونه چانیول آورد و بالاخره کارش باعث شد بین پلکهای دامپزشک جوون فاصله بیفته. ناخواسته یه نفس راحت کشید و دستش رو نوازشوار روی بازوی مرد کنارش چندباری بالا و پایین کرد.
-داشتی خواب بد میدیدی...
با مهربونی گفت و نگاه گیج و منگ چانیول روی صورتش چرخید. بدنش هنوز هم لرزش داشت و همین باعث شد بعد از چند ثانیه بکهیون بدون فکر خودش رو باز هم بهش نزدیکتر کنه و سرش رو بغل بگیره و به سینه خودش بچسبونه. آروم چونهاش رو روی سر چانیول جا داد و نمناکبودن موهاش رو روی پوستش حس کرد. انگشتهاش داشت آروم پوست پشتگردن چانیول رو نوازش میکردن یا بین موهاش میچرخیدن. ولی حتی هنوز هم مرد تو بغلش داشت میلرزید. دوباره یکی قلبش رو مشت کرده بود و داشت فشارش میداد. هنوز ده روز هم نشده نبود که اینجا بود. مطمئن بود چانیول تو این مدت هم کابوس دیده و اون متوجه نشده. این یعنی تموم اون وقتی که اون تو سئول داشت زندگیش رو میکرد چانیول همچین شبهایی رو به تنهایی صبح میکرد. از خودش متنفر بود که اینجا نبوده. بوسه سبکی لای موهای چانیول کاشت و یه نفس عمیق کشید.
ESTÁS LEYENDO
💎••SpotLight••💎
Fanficبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...