-برگشته خونه؟
-آره.
-باهات حرف زد؟
-نه.
-پس چی؟
-فقط رفت دوش گرفت و خوابید.
این مکالمه کوتاه رو تقریبا نیم ساعت پیش با پیام با چانیول تجربه کرده بود. نگرانیاش برای بکهیون از وقتی که از شرکت زده بود بیرون و نیم ساعت بعد یه پیک برای یری یه جفت کفش راحتی شیک آورده بود ولی خبری از خود بکهیون نشده بود، لحظه به لحظه بیشتر شده بود. تقریبا کل غروبش رو صرف دوباره ارسال کردن پیام "برگشت خونه؟" کرده بود و حتی وقتی فهمیده بود بکهیون سالم برگشته خونه بازهم حالش خوب نشده بود. مسئله این بود که جنگهای بکهیون جنگهای خودش هم بودن. ولی بکهیون واکنش نشون میداد، ول میکرد میرفت یا داد و بیداد میکرد ولی اون ساکت تحمل میکرد چون اگه نگاه همه به بکهیون بود، نگاه بکهیون به اون بود. گوشیش رو توی زیپ کیفاش که از شونهاش آویزون بود گذاشت و همینطور که قدمهای آرومش طول خیابون رو طی میکردن چندتا نفس عمیق کشید. اون از چانیول سوال نکرده بود چرا امروز بیخبر توی شرکت پیداش شده. نه اینکه کنجکاو نباشه؛ فقط مثل بکهیون همه چی رو منفی برداشت نکرده بود. حضور چانیول بهشون کمک کرده بود و شاید همین کافی بود. بیهدف وارد پارکی که تو مسیرش بود شد و گوشیش رو دوباره درآورد و هندزفیریهاش رو تو گوشش جا داد. چند لحظه بعد صدای ملایم یه موسیقی بیکلام تو گوشش پخش شد و سوهو فقط کیفش رو روی نیمکت خالی نزدیک بهش گذاشت و مشغول قدم زدن تو یه مسیر تکراری جلوی نیمکت شد. باید افکارش رو آروم میکرد. از فردا پروژه جدیدشون رسما شروع میشد و همزمان مسئولیتهاش قرار بود بیشتر بشن. الان عاقلانه بود که برگرده خونهاش و سعی کنه یه خواب شبانگاهی خوب داشته باشه ولی میدونست با این افکار آشفته قرار نیست بتونه بخوابه. پس باید سعی میکرد همینجا هرچی انرژی منفی داره خالی کنه. اینکه حتی داشت قدمهاش رو تو یه مسیر منظم برمیداشت همزمان که بهش حس آرامش میداد عصبیاش میکرد. در واقع این واقعیت که نیاز داره حتی روی قدمهای کوفتیاش هم تمرکز کنه عصبیاش میکرد. وقتی مشغلههای فکریش زیاد میشدن هرچیزی میتونست تحریکش کنه. سعی کرد فکرش رو آزاد کنه و توجهاش و افکارش رو روی موسیقی شیرینی که داشت تو گوشش پخش میشد متمرکز کنه ولی متاسفانه این مسئله ممکن نشد. چون گوشیش شروع کرد به زنگ خوردن و گند زد به تلاشش. کلافه هاله تار عصبانیت رو از جلوی چشمهاش کنار زد و گوشی رو از جیبش بیرون کشید. با دیدن شماره کریس یه کم تردید کرد و بعد بهرحال تماس رو قبول کرد.
-سلام.
بیمیل گفت و راه افتاد سمت نیمکت و لبهاش جا گرفت.
-سلام.
کریس آروم جوابش رو داد و بعد یه کم مکث کرد.
-همه چی مرتبه؟
YOU ARE READING
💎••SpotLight••💎
Fanfictionبکهیون وارث بیچونوچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی که همیشه ازش میترسید پیداش بشه و موقعیت بکهیون رو به خطر بندازه؟ یعنی بکهیون باز هم میتونه تو صدر بمون...