🐞7🐺

327 51 6
                                    

🐺علی احسان🐺

توی بغلم میلرزید.
وقتی به ماشین رسیدیم خواستم بزارمش روی صندلی که محکم تر بغلم کرد.
هر لحظه که میگذشت بیشتر به ضعف درونیش پی میبردم!
نزدیکی بهش هم داشت اذیتم میکرد!
خواستم بزور ازش فاصله بگیرم که نگاه های معصومانه و زیباش رو بهم نشون داد.
وقتی چهره اش توی معصومیت غرق شده بود لباش برجسته تر و سرخ تر و چشاش درشت تر و نورانی تر و گونه هاش رنگی میون سرخ و صورتی میگرفت!
آه کلافه ای کشیدم.
همراهش توی صندلی عقب نشستم و در رو بستم و به سمتش برگشتم تا چیزی بگم که یهو با چیزی رو به رو شدم که برام کاملا غیر منتظره بود!

از دو طرف صورتم گرفت و سمت خودش کشید و لباش روی لبام نشست!
برای لحظه ای همه چیز خاموش شد!
حتی فکر کردن هم سخت بود!
برخورد لباش به لبام عین جرقه ای بود!
جرقه ای که نمیدونستم چرا قلبم رو به تپش انداخت و فعالیت بدنیم رو منحل کرد!
نمیدونستم چرا باید نفس هام تنگ بشه و جریان خون دوی رگ هام و بخصوص رگ های نزدیک به قلبم بیشتر بشه؟!
حتی نمیدونستم چرا تا این حد میتونستم قلبم رو حس کنم!
وقتی بی حرکتیم رو دید عقب کشید.
لبخندی زد و لب زد:
ممنون که سر قولت موندی و نجاتم دادی!

لبخندی بی اختیار روی لبام نشست.
با هر زوری بود از اون حالت گنگم خارج شدم و لب زدم:
وظیفه ام بود بچه!

چشم ازش گرفتم و به بیرون پنجره دادم.
بدیش این بود که راننده هم همراهمون نبود که بهش بگم راه بیوفته و سریع تر بریم خونه و من از این ووروجک خوشگل خلاص بشم!

وقتی دستش روی شونه ام نشست بی اختیار از مچ دستش گرفتم.
کمی فشردم که صورتش از درد جمع شد و لب زد:
ناراحت شدی که...

میدونستم میخواد چی بگه.
با جدیت لب زدم:
نه!

از لحن و قیافه ی جدی و کمی خشنم ترسید.
توی خودش جمع شد.
هر چی که بود پسر رییسم بود و میدونستم کوچیک ترین رنجش پسر کوچولوش حکم مرگ رو داره و اون پیرمرد حسابی بیرحمه.
البته بخاطر ترس ازش نبود کنار اومدن با پسر کوچولوش.
خودم نمیخواستم بهش آسیبی برسه!

دستش رو گرفتم و لب زدم:
بیین من نمیدونم چرا اینکار رو کردی...خب انتظاری هم ازت ندارم تو بزرگ شده ی خارجی و فرهنگی که یاد گرفتی فرق داره...

با چشای دریاییش که کمی نمدار شده بود لب زد:
اینطور نیست که فکر میکنی...من کسی رو که دوست دارم میبوسم!

با حرفی که به لب آورد بیشتر از قبل بهم ریختم.
تموم حس های سرکوب شده ی درونم دوباره بیدار شد.
تموم گذشته از جلوی چشمم عبور کرد!

🔙🔙🔙

لبه ی بلندی برده بودنش و ایستاده بود.
در حالی که میدوستم کوچیک ترین حرکت باعث شلیک شدن اون اسلحه توی سرم میشه و در هر صورت باهث مرگ هر دومون به سمت تراس رفتم.
چه اون بمیره و چه من فرقی نداره در هر صورت هیچکدوممون قرار نیست بعد اون یکی ادامه بدیم!

میون راه بودم که تیری شلیک شد و سوزش بدی توی پام حس کردم.
نزدیک بود روی زمین بیوفتم که مفاومت کردم و وایسادم و اسمش رو فریاد زدم:
ارس!

برگشت سمتم و با بغض و اشک هایی که جاری میشد لب زد:
بزار برم...اگه بمونم پدرم میکشتت!

بعد حرفش بود که مردی که بویی از پدری نبرده بود و تنها بخاطر آبرویی که ازش حرف میزد میخواست پسرش رو بکشه فریاد زد:
حقتون جز مرگ نیست آشغالا...نه تو دیگه پسرمی و نه تو دیگه مقامی پیشم داری احمق!

تنها اشاره ی دستش کافی بود تا دومین شلیک هم به صدا دربیاد و بعد پرت شدن جسمش به سمت پایین!
دیدن این صحنه ی وحشناک و پرواز همیشگیه ارس جلوی چشام به قدری هولناک بود که از عشقش و کور شدن احساسم چشام رو بستم و تنها دعا کردم بمیرم!

🔚🔚🔚

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Where stories live. Discover now