🧨پیام🧨
وقتی همگی رفتن توی خوابگاه پشت ماشین سرگرد قایم شدم.
میخواستم ببینمش و یا حتی برسونمش.
وقتی بالاخره اومد با کمال ناباوری باهام برخورد بدی نکرد و حتی اجازه داد برسونمش.
توی ماشین خیلی بیشتر از انتظارم گرمم گرفت.
در واقع گذاشت راحت حرف بزنیم.قلبم برای صداش و نگاه هاش و ژست خاصی که داشت بیشتر و بیشتر از همیشه ذوب شد.
از قصد مسیر رو طولانی کردم.
البته میدونستم میفهمه و همینطور هم شد!دستی به گردنش کشید و دست به سینه به صندلی تکیه داد و گفت:
مثه اینکه قراره تا صبح بگردیم نه؟!معصومانه نگاهش کردم و گفتم:
یعنی میشه؟!تکخنده ای زد و گفت:
ببینم زده به سرت پیام؟!بی اختیار سرم رو تکون دادم که یهو با لحن جدی لب زد:
باشه پس گفتی که دلت میخواد بیدار بمونی...هوم؟!با ذوق سری تکون دادم و گفتم:
بله...سری تکون داد و گفت:
خیله خب...پس برون زودتر برسیم تا نشونت بدم بیخودی مسیر رو عوض کردن چه عواقبی داره...سرباز نادون!