🐞94🐺

59 5 0
                                    

🧨پیام🧨

وقتی همگی رفتن توی خوابگاه پشت ماشین سرگرد قایم شدم.

میخواستم ببینمش و یا حتی برسونمش.

وقتی بالاخره اومد با کمال ناباوری باهام برخورد بدی نکرد و حتی اجازه داد برسونمش.

توی ماشین خیلی بیشتر از انتظارم گرمم گرفت.
در واقع گذاشت راحت حرف بزنیم.

قلبم برای صداش و نگاه هاش و ژست خاصی که داشت بیشتر و بیشتر از همیشه ذوب شد.

از قصد مسیر رو طولانی کردم.
البته میدونستم میفهمه و همینطور هم شد!

دستی به گردنش کشید و دست به سینه به صندلی تکیه داد و گفت:
مثه اینکه قراره تا صبح بگردیم نه؟!

معصومانه نگاهش کردم و گفتم:
یعنی میشه؟!

تکخنده ای زد و گفت:
ببینم زده به سرت پیام؟!

بی اختیار سرم رو تکون دادم که یهو با لحن جدی لب زد:
باشه پس گفتی که دلت میخواد بیدار بمونی...هوم؟!

با ذوق سری تکون دادم و گفتم:
بله...

سری تکون داد و گفت:
خیله خب...پس برون زودتر برسیم تا نشونت بدم بیخودی مسیر رو عوض کردن چه عواقبی داره...سرباز نادون!

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ