🐺علی احسان🐺از حرفش آتیش گرفتم و تفنگم روی میز شیشه ای پرت کردم که خورد و خاکشیر شد و غریدم:
من قابل اعتماد نیستم؟!من عوضی شدم؟!من آدم بدم؟!اون پیرمرد خرفت و عوضی رو نشون دادم و گفتم:
این مرتیکه ی بی وجود چند سالی هست قلبم رو سوزونده...سوختم وقتی وجودم جلوم پر پر شد...سوختم وقتی دید عشقمون رو و هم جون اون رو گرفت و هم جون من رو...کوب کرده خیره بهم شد و انگار تازه یادش اومد و شناختم و لب زد:
تو...علی احسان...پوزخندی تلخی زدم و گفتم:
هه...آره...درست حدس زدی...من همونیم که داغش کردی اما میدونی چیه...نگاهی به چشای نگران اترس انداختم و گفتم:
زمین گرده...سکوت کردم و موندم و فقط بازی کردم با آدم های اطرافم و رسیدم به همون نقطه ای که یه روزی توش تموم وجودم رو نیست و نابود کردم...
سمتش رفتم و خیره به چشاش با نفرت گفتم:
اون روز احساس پیروزی کردی...هه...اما نزاشتم این احساس پیروزی زیاد بمونه...حداقلش حالا دیگه باید فهمیده باشی نوه ی عزیزت و وارث کوچولوت از وجود کیه؟!خندیدم و ادامه دادم:
اما بازنده ی این بازی تویی پیرمرد!با نفرت نگاهم کرد و لب زد:
اون پسر من بود...خودمم برای بودن یا نبودنش تصمیم میگرفتم...تو هیچ دخلی نداشتی مردک...پوزخندی زدم و رو به پاشا گفتم:
چهره ی واقعی پدرت رو دیدی؟!قاتل برادرتون یه تصادف یا حادثه نبوده...پاشا و مهراب ناباور بهمون چشم دوختن.
اترس اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
پس بخاطر همین نقشه و انتقامت اومدی و خامم کردی؟!چطور میتونست دلی که دیگه سالم نبود رو اینجوری با این حرف هاش به درد بیاره؟!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
حق داری...منم بودم شک میکردم به همه چیز...به عشق به زندگی به مردم!سری تکون داد و گفت:
ثابتش کن...ثابتش کن که اشتباه میکنم...سمت اسلحه ام رفتم و برداشتمش و سمتش گام برداشتم که پاشا لب زد:
اگه دنبال دردسری بهتره...بدون نگاه کردن بهش لب زدم:
شاید به خون انتقام گرفتن از پدرت تشنه باشم اما به خون کسی که بهش متعهدم و پدر بچه ام هست هیچ وقت تشنه نیستم...اترس با بغض لب زد:
پدر لطفا تنهامون بزارین!انگار همه تلخی و سختی نگاهش رو دیدن که بدون هیچ مقاومتی اتاق رو ترک کردن.
اومد سمتم و بدون هیچ مکثی سیلی توی گوشم.
با اشک هایی که روی صورت عین ماهش میریخت لب زد:
به چی رسیدی علی احسان؟!الآن حالت خوبه؟!خوبه که این همه آدم کشتی؟!حالت خوبههههه...آخر حرف جیغ کشید که از دو طرف صورتش گرفتم و ثابت نگه داشتمش و با اشک هایی که روی صورتم میچکید لب زدم:
درکم کن...درکم کنننن...اترس شکست نخوردی ببینی چقدر دردش زیاده...آروم شد و بغلم کرد.