🐺علی احسان🐺
پشت عمارت پشت بوته های بلند سبزرنج باغ پنهان شده بودم.
بچها رفته یودن جلو تا عمارت رو از محافظ ها خالی کنن و خیلی ها رو بدون حروم کردن گلوله ای با چاقو و ضربه های فنی یا کشتن و یا بیهوش کردن.خیلی نقشه هامون موفقیت آمیز بود و چون تعدادمون رو زیاد تر کرده بودیم خیلی خوب پیش رفتیم.
در واقع علی و امید همه ی اکیپ قدیمی که یه جوری از این پیرمرد ضربه خورده بودن و خانوادهشون رو از دسا داده بودن رو جمع کردن تا هم یه انتقامی بشه براشون و هم یه پیروزی برای ما!وقتی دیگه مطمئن شدیم که همه ی محافظ هاشون هلاک شدن وارد عمارت شدیم.
اونقدری قدرت پیدا کرده بودم که بدون هیچ ترس و نگرانی سمت آدم هاش که از راه پله و اتاق ها بیرون میومدن شلیک کنم.
میون اون درگیری ها صداش رو شنیدم.
با نفرت بالای پله ها رو نگاه کردم.
چون همهمون ماسک زده بودیم نمیدونست کی هستیم.
با خشم سمتش گام برداشتم.
از پله ها بالا رفتم.
دویید و رفت سمت یه سالن دیگه.دنبالش دوییدم که وارد اتاقی شد.
وارد شدم و سریع سمتش نشونه گرفتم اما با چیزی مواجه شدم که باعث شد قلبم بایسته!پاشا و مهراب هم اونجا بودن.
اترس با ناباوری بهم چشم دوخت.
اشک هاش دونه دونه روی صورت عین ماهش میچکید.پاشا اسلحه اش رو سمتم نشونه گرفت و گفت:
ماسکت رو بده پایین تا همه ببینن شک هام بی دلیل نبوده...اولش از کارم پشیمون شدم اما با یاد داغی که رو دلم بود ماسکم رو چنگ زدم و پرت کرد سمتی و با نفرت لب زدم:
آره شکت بی دلیل نبود...من همون کابوسیم که قرار بود یه روز روی سرتون بختک بشم و نابودتون کنم!مهراب غرید:
بهتره بسنجی چه کوفتی به زبونت میاری...پاشا رو به اترسی که فقط اشک میریخت لب زد:
چقدر بهت گفتم به هر کسی اعتماد نکن...