🧨پیام🧨
با تعارف های مادربزرگ مهربون سرگرد وقتی وارد خونه شدیم.
وقتی به پشتی قدیمی تیکه دادم با لبخندی کنارم نشست و دستی به صورتم کشید و گفت:
چقدر خوش بر و رویی مادر!موذب خندیدم و دستشون رو بی اختیار گرفتم و بوسیدم.
لبخندی زد و خیلی آروم گفت:
مهرت به دلم نشسته...من رو به جای مادر نداشته ات بدون پسرم!متعجب به حرفش گوش سپردم و به چشای مهربونش چشم دوختم.
بی اختیار بغض کردم.
از کجا فهمیده بود؟!
از کجا فهمیده بود که خانواده ای که توی خیالم ساخته بودم و برای همه از خوبیشون تعریف میکردم همهشون ساختگی هست؟!خواستم سوالی بپرسم که یهو ایمان با سینی چای وارد اتاق شد.
خودم رو کنترل کردم که اشک هام جاری نشه.
سرم رو پایین انداختم که یهو ایمان گفت:
زودتر بخور که باید برگردی خوابگاه...میون حرفش مادربزرگ لب زد:
عه ایمان...پسرم رو این وقت شب میخوای بفرستی این همه راه رو برگرده؟!پس کی بخوابه؟!ایمان نگاه تیزی بهم انداخت و خواست چیزی بگه که مادربزرگ اخمی کرد و گفت:
میبریش توی اتاقت بخوابه...فردا هر دو باهم برمیگردین اداره...فقط بگو چشم!ایمان کلافه دستی به صورتش کشید و ناچار گفت:
چشم مادر جان!غرق حرف مادربزرگ بودم.
بغضم نمیزاشت ریکشنی نشون بدم.
تنها سرم پایین بود.
حتی وقتی مادربزرگ شب بخیر گفت آروم شب بخیری زمزمه کردم.با تکون خوردن شونه ام سرم رو بالا آوردم.
ایمان اول با اخمی نگاهم کرد و بعد با تعجب کنارم روی زانو نشست و گفت:
پیام...داری گریه میکنی؟!