🌈راوی🌈بیرحمانه میزد!
کمربند رو جوری روی پوستش و بدنش مینشوند که برای لحظه ای چشاش از درد سیاهی میرفت!زد و زد تا خسته شد و نفس نفس زنان کمربندش رو به سمتی پرت کرد و پسرک رو با بدنی خونی ترک کرد و از اتاق خارج شد!
توی خودش جمع شد.
فکر میکرد دیگه روز های خوشی در راهه اما اون چه میخواست و چه نمیخواست برده بود و حق آزادی هیچ عملی رو بدون صاحبش نداشت!
فکر میکرد دیگه مردش رو پیدا کرده و قراره کلی با هم خوش بگذرونن و از وجود هم آرامش بگیرن!
عاشقش نبود اما میخواست دوستش داشته باشه!با اشک هایی که جاری میشد سعی کرد بلند بشه.
کوچیک ترین حرکت باعث جیغ کشیدن استخوون هاش و پوست زخمیش شد و نالون و بیچاره دوباره روی زمین خوابید!کمی گذشت و اشک ریخت تا اینکه تموم غرور و غیرتش رو گذاشت وسط و بلند شد و با کمک دیوار سمت حموم رفت.
دوست نداشت کسی توی این وضع له و لورده و خونی و مالین ببینتش!
در حموم رو باز کرد.
سمت دوش آب رفت.
هم احساس سرما میکرد و هم بیجون بود!
دوش رو باز کرد و با همون لباس پاره و پوره رفت زیر آب!چشاش تار میدید.
بدنش میلرزید.
قلبش کند میزد.
استخوون هاش تیر میکشید.
ضربه کمربند در شرایط معمولیش هم دردناک بود چه برسه یه زمانی که با خشم و با قدرت روی بدنت بشینه!بدنش کامل خیس شده بود و احساس سنگینی میکرد!
چشاش رو یه تاریکی میرفت.
پاهاش توان نگه داشتن تنش رو نداشت.لحظه ای که داشت روی زمین آور میشد دست سمت شیر آب برد تا نگه دارتش و نیوفته اما به قدری بیجون بود که نتونه زوری بزنه و یه آن روی زمین آوار شد و سرش به سرامیک کف حموم برخورد کرد و دیگه هیچی رو حس نکرد!