🐞25🐺

233 35 4
                                    


🌈راوی🌈

بیرحمانه میزد!
کمربند رو جوری روی پوستش و بدنش مینشوند که برای لحظه ای چشاش از درد سیاهی میرفت!

زد و زد تا خسته شد و نفس نفس زنان کمربندش رو به سمتی پرت کرد و پسرک رو با بدنی خونی ترک کرد و از اتاق خارج شد!

توی خودش جمع شد.
فکر میکرد دیگه روز های خوشی در راهه اما اون چه میخواست و چه نمیخواست برده بود و حق آزادی هیچ عملی رو بدون صاحبش نداشت!
فکر میکرد دیگه مردش رو پیدا کرده و قراره کلی با هم خوش بگذرونن و از وجود هم آرامش بگیرن!
عاشقش نبود اما میخواست دوستش داشته باشه!

با اشک هایی که جاری میشد سعی کرد بلند بشه.
کوچیک ترین حرکت باعث جیغ کشیدن استخوون هاش و پوست زخمیش شد و نالون و بیچاره دوباره روی زمین خوابید!

کمی گذشت و اشک ریخت تا اینکه تموم غرور و غیرتش رو گذاشت وسط و بلند شد و با کمک دیوار سمت حموم رفت.

دوست نداشت کسی توی این وضع له و لورده و خونی و مالین ببینتش!

در حموم رو باز کرد.
سمت دوش آب رفت.
هم احساس سرما میکرد و هم بیجون بود!
دوش رو باز کرد و با همون لباس پاره و پوره رفت زیر آب!

چشاش تار میدید.
بدنش میلرزید.
قلبش کند میزد.
استخوون هاش تیر میکشید.
ضربه کمربند در شرایط معمولیش هم دردناک بود چه برسه یه زمانی که با خشم و با قدرت روی بدنت بشینه!

بدنش کامل خیس شده بود و احساس سنگینی میکرد!
چشاش رو یه تاریکی میرفت.
پاهاش توان نگه داشتن تنش رو نداشت.

لحظه ای که داشت روی زمین آور میشد دست سمت شیر آب برد تا نگه دارتش و نیوفته اما به قدری بیجون بود که نتونه زوری بزنه و یه آن روی زمین آوار شد و سرش به سرامیک کف حموم برخورد کرد و دیگه هیچی رو حس نکرد!

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ