🐺علی احسان🐺
سمت کلانتری روندم.
میون راه گوشیم زنگ خورد.
میدونستم کی میتونه باشه.
این روزها تنها کسی که حالم رو میپرسید ایمان بود!برداشتم و جدی گفتم:
جانم داداش؟!صدایی پشت خط نیومد.
اخمی کردم و گفتم:
ایمان؟!صدای نفس های تندی به گوشم رسید.
یعنی خودش بود؟!
این صدای نفس ها تموم وجودم بود.
چجوری میشد نشناسمش؟!پام روی ترمز رفت و لب زدم:
ات...اترس؟!هق زد و وجودم رو آتیش زد.
با شنیدن صدای بوق تماس عصبی گوشی رو کوبیدم کف ماشین و مشتی به فرمون زدم.باید هر کاری میکردم برای نجات دادنش.
باید دست میجنبوندم قبل اینکه خیلی دیر بشه.خیلی سریع سمت اداره روندم.
در حیاط باز بود و ماشینم رو گوشه پارک کردم.
وقتی از ماشین پیاده شدم سربازی دویید سمتم و احترام نظامی گذاشت و گفت:
سلام جناب سروان...جناب سرگرد دنبالتون میگردن!سری تکون دادم و سمت اتاق ایمان رفتم.
بعد این اتفاق هایی که توی زندگیم افتاد به پیشنهاد ایمان تصمیم گرفتم بیام توی کاری که هست و پلیس بشم.
میدونستم کمک کردن به بقیه میتونه آرومم کنه و استعدادی که توی حیطه ی بادیگاردی هم داشتم اینجا خیلی به کارم اومد و باعث شد سریع درجه هام رو بالا ببرم.در اتاقش رو زدم که اجازه ورود داد.
احترام نظامی براش گذاشتم که لبخندی زد و گفت:
بشین سروان جذابمون!لبخندی زدم که خندید و گفت:
نه انگار بلدی یکم این لب ها رو به دو طرف کش بدی!خنده ای کردم و روی مبل مقابلش نشستم.
پوشه ای رو مقابلم گذاشت و گفت:
بالاخره ردشون رو زدم...پاشا خان و داماد جدیدشون زدن توی کار قاچاق آدمی زاد...حرفی که زد باعث شد قلبم از دهنم بزنه بیرون و ناخودآگاه پوشه رو تو دستم گرفتم و عصبی لب زدم:
دلم میخواد فقط یه خط روی اترسم انداخته باشن تا تیکه تیکهشون کنم...