🐞اترس🐞
اومده بودیم بیرون.
توی پارک قدم میزدیم.
ارس رو برده بودم سمت تاپ و سرسره ی کوچیکی که وسط محوطه ی پارک بود و با خوشحالی هر کدومشون رو امتحان میکرد.با لبخندی به ذوق کودکانه اش چشم دوخته بودم.
معراج هم داشت با گوشیش حرف میزد و از دور مراقبمون بود.
هر چند بادیگاردهای گردن کلفتش هم اطراف پارک پخش شده بودن.از استرس کاری که میخواستم بکنم و با حس کردن پیچیدن شکمم چهره ام توی هم رفت.
واقعا چه فکری با خودم کرده بودم؟!
چجوری میخواستم از جلوی دید این هیولاها با ارس فرار کنم؟!با گرفته شدن دستم توسط دست کوچیکی بهش چشم دوختم.
ارس نگران لب زد:
مامانی جونم خوبی؟!تا دیدم اخم کردی اومدم پیشت...فندق کوچولو اذیتت میکنه...مگه نه؟!به صفتی که به بچه ی توی شکمم داد خندیدم و خم شدم و روی پیشونیش رو بوسیدم و لب زدم:
من خوبم قربونت برم...میدونی چیه تو واقعا به بابات رفتی...تنها کسی که هر چقدر ازم دور باشه مراقبمه!با ذوق خندید و گفت:
پس یعنی من الآن بادیگارد مامانیم شدم؟!تلخ خندیدم و گفتم:
آره دقیقا عین بابات که یه زمانی بادیگارد مامانت بود!با به یاد آوردن اون دوران بغضی به گلوم چنگ انداخت.
وقتی که به آغوش مردونش پناهم داده بود و نمیزاشت کسی حتی یه نگاه چپ بهم بندازه!