🌼راوی🌼
میزی که جلوی دستش بود رو بلند کزد و پرت کرد سمت دیوار و غرید.
ایمان شوکه از روی مبل بلند شد و اسمش رو بلند صدا زد.
علی احسان اما کنترلی روی خودش نداشت و هر چیزی که جلوی دستش میدید رو به سمتی پرت میکرد.
ایمان سعی داشت جلوش رو بگیره اما موفق نبود.
بخاطر بدن ورزیده اش همیشه زورش بیشتر از ایمان بود.پیام با شنیدن صدای شکستن و دادهای پی در پی در حالی که پشت در اتاق نگهبانی میداد بی قرار و نگران بود.
آخرش نتونست دووم بیاره و بدون در زدن وارد اتاق شد و نزدیک بود وسیله ای بهش برخورد بکنه که یهو با داد ایمان نشست رو زمین.علی احسان بالاخره کوتاه اومد و روی زمین زانو زد.
ایمان با دیدن وضعیت داغونه بهترین دوستش بغض کرده کنارش نشست.
به تازگی فهمیده بودن که معراج لعنتی همراه اترس و ارس رفتن دبی.
علی احسان با خشم به ایمان چشم دوخت و لب زد:
ایمان حالا هم میگی قانونی پیش بریم...هان؟!ایمان از بازوی علی احسان گرفت و فشرد و گفت:
علی یکم آروم باش...علی احسان دادی زد و گفت:
چجوریییییی...آی...میون دادش یهو دست روی سرش گذاشت و نالید.
پیام از روی زمین بلند شد و سمتشون رفت.
تا به حال علی احسان رو توی این وضعیت ندیده بود!ایمان نگران علی احسان رو صدا زد اما وقتی از حال رفت و سرش توی بغلش افتاد بدنش یخ بست!