🐞28🐺

242 33 2
                                    

👑پاشا👑

وقتی بهوش اومد آورده بودمش خونه و خب به دکترش گفتم هر چیزی که میخواد رو بگه تا تهیه کنم و توی بیمارستان نمونه و توی اتاق خودش بستری بشه.
چون نمیخواستم ازم دور باشه و کلا بعد این ماجرا و ترس از دست دادنش داشتم دیوونه میشدم!

نه به کسی نگاه میکرد و نه حرفی یا ناله ای از درد میکرد!
تنها به نقطه ای خیره بود و حتی پلک هم به ندرت میزد!

وقتی بهش نزدیک شدم یهو با بغض لب زد:
چرا گذاشتی زنده بمونم؟!اصلا چرا داری سعی میکنی نگه داریم؟!چرا همیشه بعد اینکه خوردم میکنی مهربون میشی؟!چراااا...چرااااا...

صدای دادش کل اتاق رو پر کرده بود.
سرم توی دستش رو کند و خواست از روی تخت بلند بشه که سریع گرفتمش و محکم بغلش کردم.
سعی داشت از توی بغلم بیرون بیاد اما نزاشتم.
هق هق های بلندش توی گوشم اکو میشد. دلم داشت آتیش میگرفت وقتی اینقدر درمونده شده بود!

از دستش داشت خون چکه میکرد.
روی صورتش رو بوسیدم و مو هاش رو نوازش کردم و از دو طرف صورتش گرفتم و خیره به چشای بارونی و دلبراش لب زدم:
خبط کردم و قبول دارم...نامردی کردم در حق پسری که تموم وجودم شده...من توی این چند روز فهمیدم مردن اما در عین حال نفس کشیدن یعنی چی...وقتی نزدیک بود دیگه چشای به این خوشگلی رو که تنها برای خودم بود رو نبینم...

آروم اشک میریخت و بهم خیره بود که ادامه دادم:
شایا تا به حال بهت نگفتم...اما این منم که اسیر شدم نه تو...خب تو خیلی جوونی و اگه بری شاید راحت بشی و زندگیت بهتر اما من بعد این پسر چشم سبزم هیچی نیستم...هیچی نیستم!

سرش رو پایین انداخت و لب زد:
کسی که کسی رو دوست داره توی بد ترین حالت ممکنش هم زخم بهش نمیزنه...تو من رو کشتی...من عروسک نیستم که هر وقت خواستی اون کمربند لعنتیت رو روی تنم بکوبونی!

لبخند تلخی بهش زدم و اشک هاش رو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
بگو چیکار کنم آشتی کنی عزیزدلم؟!

نگاه ازم گرفت و چیزی نگفت.
سرش رو سمت خودم برگردوندم که حرصی گفت:
میخوام تنها باشم پاشا...

میدونستم که نمیخواد برم و فقط داره لج میکنه.
نمیتونست بهم بی حس باشه وقتی بهش گفتم راز قلبم رو آروم و با نگاه معصومی نگاهم کرد و نشون میداد اونم عشقم رو میخواد!

وقتی تنها به چشاش خیره موندم با اخمی گفت:
پاشا با توام برو بیرون دیگه...

پوزخندی زدم.
کمتر مواقعی پاشا صدام میزد.
هر وقت اسمم رو صدا میزد یعنی دلش ناز کردن و منت کشیدن میخواد.
میدونست چجوری وادارم کنه نازش رو بکشم.
نقطه ضعفم صدا زدن اسمم بود که از این رو به اون رو میکرد.
قلبم رو تصاحب میکرد و دلم میخواست براش جونمم بدم!

با بغض و لبای آویزون مشتی به سینه ام زد و گفت:
برو دیگه داری به چی نگاه میکنی...هق...

دقیقا عین پسر کوچولوی بی پناهی شده بود که تازه از دست پدر یا مادرش کتک خورده یا طرد شده!
وقتی اینجوری معصوم میشد دلم میخواست محکم توی بغلم فشارش بدم و کلی قربونش برم!

لبخند مهربونی نشونش داد و روی مو هاش رو نوازش کردم و گفتم:
قربونت برم من اگه برم اون وقت کی ناز این آقا خوشگله رو بکشه و بخره؟!

دست روی کف سینه ام گذاشت و هولم داد و نمیخوامی کفت که خندیدم و از مچ دستش گرفتم و بوسیدم و گفتم:
حالا بگو چند؟!قیمت این خوشگله ما چنده؟!بگو تا به پات دنیا رو هم بریزم!

لبخند کمرنگی میون اخم هاش نشست که قلبم رو لرزوند.
از اینکه هنوز حرف هام براش ارزش داشت خوشحال بودم!

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon