🐞27🐺

239 32 0
                                    

👑پاشا👑

به خدمه ای گفتم برای شایا غذا ببره و به وضعیتش رسیدگی کنه.
نمیتونستن فعلا باهاش چشم تو چشم بشم و میترسیدم باز بخوام بزنم به سیم آخر و دستم روش بلند بشه.
شدیدا از دستش عصبی بودم!

توی اتاق کارم مشغول بودم که یه آن صدای جیغی حواسم رو پرت کرد.
تنها اسمی که بعد شنیدن صدای جیغ توی ذهنم اکو شد شایا بود!

به سرعت از روی صندلیم بلند شدم و سمت اتاق شخصیم رفتم.

خدمه ها دختر و پسر جونی بودن که دختره به شدت اشک میریخت و پسره هم قفل کرده بود و جوابم رو نمیداد.
کنارشون زدم و سمت در حموم رفتم.
با دیدن شایا که عین جنازه ای روی زمین افتاده بود تموم صداهای اطرافم گنگ شد و قلبم به شدت فشرده شد و نفسم رفت!

اطرافش رو خون پر کرده بود و نشون میداد مدت هاست که داره ازش خون میره و حتی یه نفر رو هم برای نجات خودش خبر نکرده!

ندیدم چجوری غریدم.
با تموم توانم داد زدم و گفتم:
پس داشتین چه غلطی میکردین...هان؟!

هر دو با ترس گوشه ی اتاق جمع شدن.

شایا رو با هر زوری که بود بلند کردم و پسره اومد کمکم کنه نگاه بدی بهش انداختم که عقب موند.
از خون میرفت و سرش شکسته بود و زخم های بدنش نمای بدی بهش میداد!

کتم رو دور تن درد دیده و خیسش انداختم و سمت ماشینم بردمش.
برای اولین بار توی زندگیم بغض کردم.
روی صندلی عقب ماشین خوابوندمش و نگاهی به صورت معصومش انداختم و قلبم باز هم فشرده شد و جونم رو گرفت.
مسدونستم دوباره ممکنه حمله ی قلبی بیاد سراغم اما بیخیال پشت فرمون نشستم.
تمها چیزی که مهم بود شایا بود نه سلامتی خودم!

میون راه هر چند دقیقه یه بار برمیگشتم پشت و به صورت خونیش نکاه میکردم.
کنترلم از دستم در رفت وقتی صورت رنگ گچش رو دیدم!
مشتی به فرمون زدم و داد کشیدم:
من چه غلطی کردم...پاشا لعنت بهت...لعنت بهتتتت!

وقتی به بیمارستان رسیدم سریع چند تا پرستار رو خبر کردم که با تخت چرخدار سمت ماشین اومدن.
روی تخت خوابوندمش و سمت اتاق احیا بردنش!

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Où les histoires vivent. Découvrez maintenant