🍃راوی🍃
از شانس خوب ایمان جای یه مسافر خالی مونده بود و مسئولین پرواز هم با وجود پلیس بودنشون برخورد حدی نکردن و گذاشتن کنار علی احسان و رفیقش بمونه و پرواز بدون هیچ مشکلی صورت بگیره.
وقتی دقیقا کنار علی احسان جای گرفت به دست لرزونش و صورت سرخش چشم دوخت.
معلوم بود اصلا حالش خوب نیست و درد داره!
مهمان داری رو صدا زد.
دخترک با لبخندی رو به ایمان گفت:
چیزی احتیاج دارین جناب سرگرد؟!ایمان لبخند متقابلی زد و گفت:
خدمات پزشکی هم میدین...آخه دوستم احتیاح به آرامبخش داره...علی احسان عصبی سمتش برگشت و گفت:
من خوبم...خب...آهه...میون حرفش دستش رو روی قلبش گذاشت و صورتش از درد جمع شد که ایمان و دخترک مهمان دار نگران نگاهش کردن.
ایمان دستش رو روی شونه های علی احسان گذاشت و نگران لب زد:
علی...خیلی درد داری...دخترک رو به ایمان گفت:
نگران نباشین یکی از مهمان دارهای اینجا پرستاره!دخترک سریع رفت و همکارش رو صدا زد.
ایمان دست های رفیقش رو گرفت و میون انگشت هاش فشرد و با بغض گفت:
علی من دوستت دارم...نگرانت میشم...خواهش میکنم بفهمممم!