🐺علی احسان🐺میتونستم حدس بزنم اون مرتیکه هنوز زنده هست!
خب از رفت و آمد پنهانی پاشا و مهراب مشخص بود!دلم میگفت یه روز تعقیبشون کنم و ببینم واقعا حدسم درسته یا نه؟!
درسته داشتن و وجود اترس یه نعمته برام اما دلم سوخت و خاکستر شد وقتی تموم زندگیم جلوی چشام پر پر شد!میخواستم انتقامش رو بگیرم تا روحش در آرامش باشه!
تا کمی قلبم و وجودم از این بار غم سبک و خالی بشه!
داغ عزیز و معشوق کم دردی نبود و نمیشد به راحتی ازش گذشت!
خدا خیلی دوستم داشت که موندگارم کرد و اترس رو بهم هدیه داد!با اترس بیرون رو میگشتیم.
وقتی گرسنه شدم رو بهش گفتم که بریم رستوران و اون هم مشتاق قبول کرد.
پشت میز نشسته بودیم که سفارش هامون رو بیارن.
اترس با ذوق لب زد:
دلم میخواد کل غذا های اینجا رو بخورم...تو چی؟!خندیدم به پرخور بودنش و گفتم:
خب زیاد آدم غذا خوردن نیستم...اما اگه تو بخوای چرا که نه جوجه ی من!خندید که دستش رو گرفتم و بوسیدم و با لبخندی با عشق لب زدم:
همیشه بخند...حاله دله شکسته ام رو خوب میکنه...خنده اش به لبخند تلخی تبدیل شد و انگشت های ظریف و بلوریش رو میون انگشت های کشیده و سخت و برنزم قفل کرد و گفت:
میخوای حرف بزنیم عزیزم؟!برای یه لحظه حس کردم خوده واقعیش رو دارم میبینم!
رنگ و جنس نگاهش و تون صداش بزرگ تر شده بود!
پس این بچه هم بلد بود بزرگی کنه!لبخند کجی زدم و گفتم:
وایسا ببینم تو الآن خودتی؟!آروم خندید و گفت:
شاید!لبخندم کش اومد و دست سمت موهاش بردم و نوازششون کردم و گفتم:
خب داغ دیدم...شکستم...اما خدا نزاشت خورده های خونی از قلبی شکسته ام روی زمین بمونه و...خیره به چشای آبیش صورتم رو نزدیک صورتش بردم و لب زدم:
یه فرشته ی خوشگل بهم هدیه داد تا دوباره اون خورده ها رو با چیزی به نام عشق کنار هم بچسبونه و دوباره زنده ام کنه!لبخندی زد و قطره اشکی از چشاش چکید!
اخمی روی صورتم نشست و اشکش رو میون راه پاک کردم و گفتم:
نگفتم تا ناراحت بشیا...مگه نگفتم گریه کنی تنبیه میشی؟!سری تکون داد و گفت:
اشک شوقه...خوشحالم با وجودم خوشحالی!لبخندی به زیبای زندگیم زدم و روی لباش رو عمیق بوسیدم!