🌻راوی🌻
وقتی سکوت یار و دلبر رو دید قلبش بیشتر تیر کشید.
بهش کلک زده بودن.
اون روزها که هر کاری میکرد که نتونن اترسش رو ازش جدا کنن و دنبال هر بهانه و فرصتی بود که این اتفاق نیوفته اونا بارداری اترسش رو ازش پنهون کرده بودن.
یعنی همه رو خریده بودن تا نتونه از خودش و حقش دفاع کنه؟!اترس وقتی سرخی صورتش و بی حسی نگاه های مردش رو دید ترسید.
محکم بغلش کرد و لب زد:
برای منم به اندازه ی تو سخت بود...من نتونستم ناز کنم...نتونستم گیر بدم...نتونستم چیزهایی که میخواستم و هوس میکردم رو از مردم بخوام...هق...چون نبود...هق...خیلی زود بزرگ شدم...هق...تصمیم گرفتم دیگه بچه نباشم...هق...دست هاش رو دور بدن معشوقه ی درد دیده اش پیچید و روی موهایی که جونش رو برای هر تار میداد بوسید و از دو طرف صورتش گرفت و سرش رو بالا آورد و خیره به چشاش لب زد:
صداش کردی ارس؟!تکخنده ای زد و لبخندی زد و گفت:
آره...قشنگه؟!لبخندی زد و پیشونیش رو به پیشونیش چسبوند و گفت:
خیلی...خیلی قشنگه!اترس با شنیدن صدای خسته ی مردش با بغض لب زد:
پس چرا نمیبوسیم؟!برات زشت و کثیف به نظر میام؟!عصبی از بازوش گرفت و فشرد و گفت:
اونی که کثیفه اون پدر حروم زادهته نه عشق و مادر بچه های من...فهمیدی؟!به چشاش خیره بود که به ناگه لب روی لباش کوبید و اون عسل های ناب و سرخ رو به دندون گرفت و با تموم وجود بوسید!