#122

120 21 1
                                    

#S2_22

Harry pov
با صدای آلارم بالا سرم از خواب بیدار شدم
به سختی سر جام نشستم چشمام به زور باز میشد
گوشیمو برداشتمو تکست از لیام بود
"هری،امروز اداره نرو خودم مرخصیتو رد میکنم بیا خونه ی من پیش زین بمون من باید ی سری از پرونده ها رو تحویل بدم و تمومش کنم سعی میکنم زود برگردم..مرسی رفیق"

پس واقعا تصمیم خودشو گرفت
جوابشو دادم
"تا ساعت ۸ میرسم پیشش،اونجا منتظرتم.میبینمت پسر"

خیلی حس بدیه..من نمیخوام لیام تمام پست و مقامشو بسپاره به من و خودش رو تا مدت ها نتونم ببینم..کاش زین حالش بهتر میشد و همینجا میموندن..بدون لیام خیلی همه چیز سخت تر میشه..واقعا نگران اوضاعم .. هنوز معلوم نیست با کار کردن لویی و نایل تو اداره خودمون مواقفت میشه یا نه..
هیچی مشخص نیست و این نگران کنندس
کاش میموندن و پیششون بودیم
ولی...
شاید اینجوری حال جفتشون بهتر شه ی مدت به محیط جدید نیاز داشته باشن

سریع دوش گرفتم و حاضرشدم از مارکت نزدیک خونه چندجور خوراکی و اسنک گرفتم..سعی کردم بیشترشون بدون مواد نگهدارنده باشن و برای زین بد نباشن..
دقیق ساعت ۸ رسیدم خونه لیام
در زدم و خدمتکار دروبازکرد و رفتم داخل خوراکیا رو دادم خدمتکار بزاره تو آشپزخونه
پرسیدم زین کجاست
گفتن بیداره و گفته میاد پایین
روی کاناپه منتظرش نشستم تا بیاد
طولی نکشید تا دیدم از پله ها اومد پایین
با دیدنم لبخند پهنی زد منم بهش لبخند زدم و اومد نزدیک
پاشدم و بغلش کردم

من:پسر واقعا خوشحالم برگشتی پیشمون

زین:منم خوشحالم نجاتم دادین..برای بار هزارم..

خندید

من:خوبی؟چخبر؟لیام خوب بود دیروز؟

زین:خوبم..حداقل خیلی بهتر از دوریش تو زندان،لیام دیروز اولش خوب بود بعد حالش بهم ریخت باهاش حرف زدم کلی تا باز رو به راه شد

حدس میزدم

من:لنتی..چیشد؟سرچی؟

زین:نگرانه ناراحته..میترسه که چیزیم شه و پیشش نباشم،حق داره ولی جز دووم آوردن هیچ کاری از دست من نمیاد هری

میتونستم حس کنم چقدر نگران همن

من:هی رفیق..تو واقعا باید دووم بیاری..زین این روزایی که نبودی من شکننده ترین لیام زندگیشو میدیدم..اون عاشق ترین آدمیه که وجود داره و داشت برای نبودنت پر پر میشد

زین:معلومه که میفهمم این چیزا رو من نمیتونم زندگیمو بدون اون تصور کنم ولی من میترسم هری..خیلی میترسم

دستاشو گذاشت رو صورتش و کلافه بود

من:میشه ی چیزی بگم؟

سرشو به نشونه تایید نکون داد

من:انقدر به آینده ی دور فکر نکن،هم خودت هم لیام،بس کنید تا انقدر داغون نشدین،از بودن هم لذت ببرین حتی اگه زندگی کوتاه تر از اونیه که فکرشو میکنید،اینا شعار نیست زین،قول میدم به حرفم میرسی کافیه امتحان کنی در لحظه زندگی کردنو..باید بپذیریم ما نمیتونیم هرچی که دستمون نیست رو کنترل کنیم

زین:میدونم چی میگی..درسته..کاش بتونیم به آرامش برسیم

من:حالا که میفهمی چی میگم..کاش و اینا نداریما..شروع کن از همین امروز از همین الان،قول میدم انرژی مثبتشو خیلی زود حس کنی

سرش پایین بود و داشت فکر میکرد

من:لیام بهت نیاز داره اون عین آتیشه بدون تو که اکسیژنشی کارش تمومه

زین:من با این وضعیتی که دارم فکر میکنی میتونم همراه خوبی براش باشم؟

من:چرا نتونی؟تو همین الانشم که روی پاهات میتونی راه بری برای قدرت عشقه..نمیخوام روحیتو خراب کنم ولی بیماری آسونی رو تجربه نمیکنی زین..خودتم میدونی..با قدرت عشقته که میتونی از پسش بربیایی بهم اعتماد کن

زین:ممنونم که باهام حرف زدی..مرسی که میفهمی

بهم لبخند زد.. لبخندی که درد پشتش حس میشد ولی بازم قشنگ بود

من:راستی زین..از لویی من چخبر

با دستم پشت سرمو خاروندم و لبخند کمرنگی زدم

زین:لویی..خوب بود ولی واقعا نیاز داره باهاش حرف بزنی یا بری ملاقاتش فکر نکنم مشکلی باشه برای دیدنش درسته؟

من:میرم میبینمش امروز میخواستم برم که نشد امیدوارم فردا بتونم ببینمش

زین:اگه میخوای بری برو ببینش من دو ساعت تنها باشم اتفاقی نمیوفته ها

من:نه امروز باید پیشت باشم زین

زین:خب اینجوری من حس خوبی ندارم..بخاطر من موندی

من:میدونم که متوجهی وقتی لیام حرفیو میزنه باید درست انجام شه دیگه..پس مشکلی نیست باهم خوش میگذرونیم هوم؟

زین:خوبه

من:لیام ی گل‌خونه داره حیاط پشتی خونه دیدیش؟

زین:آره ولی فکر کنم خیلی وقت باشه به وضعیتش نرسیده باشه

من:بریم ی نگاه بندازیم؟

زین:بریم

باهم رفتیم و وارد گلخونه شدیم

من:هولییی..شت

زین:فاک اینجا چه بلایی سرش اومده؟

من:اینجا خیلی وقت پیش داغون شده این گلدونا رو آقای پین ترکوندن...باورم نمیشه از اون موقع درستشون نکرده

زین:این که درسشون نکرده هیچی..چرا باید گلدونایی که ازشون مراقبت میکرده رو بزنه بشکونه اونم این شکلی؟چیشده بود هری؟

من:مهم نیست دیگه،درسشون کنیم؟

زین:فکر کنم چاره ای نداشته باشیم..این همه چیز داغون جلوموک

من:تو زیاد کاری نکن زین فقط زنگ بزن ی سری چیزا رو بیار چندتا گلدون جدید و خاک.. بعضی از این گیاه های بیچاره زنده موندن چون اینجا مرطوبه

زین:الان میرم اوکیش میکنم

زین رفت تا برگشت من ی سری از چیزای خورد شده رو جمع و جور کردم

____________________________

Depend On HimWhere stories live. Discover now