#48_They Don't Know About Us_1D :)

282 48 15
                                    

#48
بارون تقریبا تبدیل به طوفان شده بود..روشو کیپ کردم و مطمئن شدم جاش راحته..
در ماشینو بستم و نشستم پشت فرمون و بخاری رو روشن کردم..بدنش خیلی سرده.. رفتم خونه..
وقتی رسیدیم و گذاشتمش روی تخت ی نفس راحت کشیدم..بالاخره اوردمش خونه..این چند ساعت عین چند روز برام گذشت..
لباسای خیسمو عوض کردم و لباسای لویی رو هم جوری که از خواب بیدار نشه براش عوض کردم..
اشکام ناخداگاه میریخت رو گونه هام ..با دستم پاکشون میکردم تا بتونم جلومو ببینم..بتونم بودنشو حس کنم..دستمو رو بدنش کشیدم و سریع دستمو کشیدم عقب..نمیخوام بیدارش کنم..اه ..من چقد احمقم..
دماغمو کشیدم بالا و از بغلش پاشدم و رفتم تو آشپزخونه تا پارچ آب و آرامبخشی چیزی بردارم بیارم تو اتاق..شاید بهش نیاز داشته باشه..

برگشتم پیشش..جا بجا شده بود..تو خواب ی چیزایی رو زمزمه میگفت..
رفتم سریع نشستم رو تخت و دستمو گذاشتم رو سرش..تب نداره..نه..چرا باید تب داشته باشه اصلا؟
امشب رد دادم قشنگ..دستشو گرفتم..سرده..حالش خوب نی..منم نمیتونم خوب باشم..بعد اون همه چیزایی که امروز فهمیدم..باید براش توضیح میدادم..نه اینکه با عصبانیت سرش داد بزنم..من از سیگار متنفرم...دست خودم نبود وقتی دیدم اون همه آشغال سیگار رو میزه..بابام با سیگار خودشو کشت..ریه هاشو سوزوند..نمیخوام این اتفاق بیوفته..برای هیچکس..مخصوصا لویی..که تو این مدت کوتاه تمام زندگیم شده..تمام تلاشمو میکنم تا از چیزی که امروز فهمیدم جلو گیری کنم..همه کاری میکنم..همه کار..

دستش هنوز تو دستم بود..روش پتو کشیدم و کنارش خوابیدم..

Zayn pov

مامانم و صفا اومدن خونه ی لیام..ینی جایی که منم پیش لیامم..حس خوبی داره گفتنش
مامانم وارد خونه شد..با عصبانیت رفت سمت لیام..

من:چی شده مامان؟

مامانم:تو هیچی نگو..برو بیرون از این خونه..

با دستور گفت..

من:من از پیش لیام هیجا نمیرم..

اخم کردم و با صدای بلند جوابشو دادم..

لیام:چیزی شده خانوم مالیک؟

مامانم:چیزی شده؟

عصبی و فیک خندید..

من:مامان چته؟لیام جونتونو نجات داد..صفا تو یچیزی بگو..

لیام:میشه بگید مشکل چیه؟

لیام تمام سعیشو میکرد تا مودب رفتار کنه..

مامانم:مشکل تویی..تو..

میخواستم برم جلو که ی سیلی تو صورت لیام خوابوند..
سر جام خشکم زد..صفا مامانمو کشید عقب..
جلو چشمامو خون گرفته بود..

من:وات د فاک ؟چته مامان؟

داد زدم و رفتم نزدیک لیام..
جلوش وایستادم دستمو گذاشتم روی صورتش و ناز کردم..به چشماش نگاه کردم..ناراحت بود..ولی من عصبی بودم..خیلی زیاد..

برگشتم سمت مامانم و تو صورتش داد زدم..

من:بروووو بیروووننن..

لیام:زی..بازم؟بیدارشو..بیدارشووو عزیزم..

چشمامو باز کردم و لیام با چشمای نگرانش تو چند سانتی صورتم بود..نفس عمیق کشیدم و رفتم تو بغلش..اینا همش خواب بوده..من نمیزارم مامانم اینکارو کنه..

لیام:کی بره بیرون زی؟

شت..انگار واقعا داد زدم..

من:خواب افتضاحی بود..با مامانم بودم..

لیام:خب..چیشده بود مگه؟

من:درست یادم نمیاد..ولی لیام..

از بغلش یکم اومدم بیرون تا صورتشو ببینم..دستمو گذاشتم رو لپش..

من:یادمه مامانم زد تو صورتت..من نمیزارم این اتفاق بیوفته خب؟

بهم لبخند زد..

لیام:نگران این بودی؟

من:خب آره..نمیزارم کسی حتی سمتت بیاد..هیچکس جز خودم حق نداره حتی صورتتو لمس کنه..

لبخندش عمیق تر شد و کنار لبمو بوسید..

من:بیشتر..

نیشخند زد و لبشو رو لبلم گذاشت..
ی بوسه از لیام پین برا اول صبح..چی از این قشنگ تر؟چی ازین جذاب تر؟

لبامون از هم فاصله گرفت..روی بینیشو بوسیدم و چشماشو مثل بچه گربه روی هم فشار داد..و لبخند ریز زد..لبخنداش واگیر داره..چون وقتی نگاهش میکنم منم دلم میخواد بهش لبخند بزنم..
سرجام کمرمو خم و راست کردم و ی خمیازه از ته دل کشیدم..
این هوای لندن واقعا عالیه..همیشه ابری..عالیه..از خورشید خوشم نمیاد..همش دوست دارم بارون بیاد..از بچگی اینجوری بودم..

لیام:شت..هری خبری نداده..

نگران گوشیشو چک کرد و پیامی ندید و نگران تر شد..

من:بهش تکست بده..

لیام:همینکارو کردم..

سرجام نشستم..خب اینجا یکم سرده..دستامو رو بازوهام کشیدم..

لیام:سردته؟

من:از بغلت اومدم بیرون سردم شد..

ابروهامو بردم بالا و دهنمو کج کردم..
دستاشو باز کرد و خواست برم بغلش..چرا که نه؟ی راست خودمو تو بغلش جا دادم..

لیام:بیا امروز همینجوری چند ساعت بخوابیم..خسته ام..دلم میخواد همش بغلم باشی..

من:من که از خدامه..ولی مگه امروز مامانم و صفا نمیان اینجا؟

لیام:خب بیان..الان که نمیان..ساعت 7صبحه..حداقل 2 به بعد میارنشون..

من:هوم..خیلی خب..

بیشتر خودمو تو بغلش فرو کردم و چشمامو بستم
با صدای گوشی لیام یکی از چشمامو باز کردم

از بغلش گوشیشو برداشت و چک کرد

لیام:هری میگه دیشب لویی رو اورده خونه..مست بوده..الانم خوابه..

من:خداروشکر پیداش کرد..هووفف..

لیام:هری خیلی کم عصبانی میشد..برا این نگرانم بیشتر

من:خب برا لویی بوده

لیام:نه..اون از یچیز دیگه اعصابش خورد بوده..میشناسمش دیگه

Depend On HimTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon