#82
Harry pov
رفتم خونه و دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم ولی قیافم هنوزم داغون بود،زیر چشمام گود افتاده بود
رفتم اداره و پشت میز نشستم و سعی کردم تمام تمرکزمو بزارم روی پرونده ها،ساعت فاکی انگار خیال گذشتن نداره
بالاخره ی سری سرنخ از جاهایی که مشکوک بود پیدا کردیم
قدم مهمی بود
دادگاه آخر این ماهه،این یعنی کمتر از 10روز دیگه،اگه تو این 10روز نتونم برگردونمش ممکنه دیگه نبینمش،نتونم بغلش کنم،لبخندشو ببینم
خدایا کمکم کن،تو که میدونی من تقصیری نداشتم
سرمو گذاشتم رو میز
صدای در زدن از فکر پرتم کرد بیرون و سرمو اوردم بالامن:بیا تو
کول:قربان براتون قهوه اوردم
من:مرسی بهش نیاز داشتم
کول:میخواید برید خونه؟
من:نه خوبم همینجا کارامو میکنم
کول:چیزی شده؟
من:نه،چیزی نیست
کول:میتونم کمکتون کنم؟
من:کول من پِین نیستم باهام راحت حرف بزن..اونم الان اینجا نیست..هری صدام کن
بیحوصله دستمو کشیدم لای موهام
کول:خب ی جور عادته،باشه،هری میخوای کمکت کنم؟
من:کمکی نمیشه کرد به این وضعیتم
کول:اینجوری ندیده بودمت
من:نمیتونم این حالمو تغییر بدم..الان ی معجزه میخوام
کول:مشکلی برای دوست پسرت پیش اومده؟
من:نه،ینی آره،من گند زدم پوفففف
با دستام صورتمو پوشوندم
کول:خیلی بده،نمیشه کاریش کنی؟
من:تقریبا نه،اگه دوست دخترت با یکی دیگه میدیدت چه واکنشی داشت؟
کول:شت،هری چیشده درست بگو؟
نشست رو صندلی و با دقت تر گوش داد
من:من مست بودم و توهم زده بودم ی دختر روم بود،من هیچ اراده ای نداشتم کول
کول:دقیقا همون موقع لویی دیدت؟
من:آره آره
با مشت کوبیدم رو میز و دستمو بازم کشیدم تو موهام و این دفعه کشیدمش
و شروع کردم به گریه کردنکول:گریه چیزیو عوض نمیکنه هری
من:هیچ کارفاکیی از دستم برنمیاد هیچ کاری
کول:حقیقت رو کامل بهش بگو
من:میدونه همه چیو
کول:خودت بهش گفتی؟
من:نه،هنوز ندیدمش
کول:پس خودت با تمام صداقتی داری بهش بگو،اون میبخشتت

YOU ARE READING
Depend On Him
Fanfiction{COMPLETED} کاش همه چیز انقدر سخت نمیگذشت اما با همه ی رنجی که داشت تو دلیل ادامه دادنم شدی ~ کاپل اصلی: Ziam کاپل فرعی : Larry