#74
Liam povمجبور شدیم با یکی دیگه از ماشینام بریم..خوشبختانه بنزین داشت.خیلی وقت بود تو پارکینگ بود
رسیدیم به آدرسی که نایل گفت..به زین گفتم تو ماشین منتظر بمونه،با عجله رفتم تو اون کلابه لنتی..جمعیت خیلی نبود..ولی بودن کسایی که هنوزم داشتن تو حال هوای خودشون میرقصیدن..از آدمای مست متنفرم..
دنبال هری میگشتم نمیتونستم ببینمش
به گوشیش زنگ زدم و از صدای زنگ خوردنش فهمیدم کجاس..رفتم سمتش و دیدم ی دختر کنارشه و پاهاشو انداخته رو پاهای هری..هری ام انگار تو حال خودش نبود عصبی بودم و نتونستم جلوی خودمو بگیرم..رفتم جلو و یقشو گرفتم و کشیدمش کنارمن:چه گوهی میخوری هان؟
هیچی نمیگفت و شوکه بود
یقه اش هنوز تو مشتم بود..کشیدمش و انداختمش رو زمین..دختره که کنارش بود ترسید و خودشو جمع کرد و پاشد رفت
من:همین الان پشت سرمن میایی بیرون یا همه چیتو از دست میدی
هری:لی..ام..وو.اایسا..
رو زانوهاش نشسته بود،بدجورمست بود،دلم میخواست از موهاش میگرفتمش و میکشوندمش ییرون
من:گمشو بیرون..همین حالا
بلند شد و تلو تلو خورد..نمیتونست حتی وایسه..زیر بغلشو گرفتم و بردمش بیرون..
زین با دیدن منو هری شوکه شد و از ماشین اومد بیرونمن:عزیزم بشین تو ماشین..الان میریم
سریع سرشو تکون داد و نشست ولیحواسش بهم بود و بهم نگاه میکرد
هری رو نشوندم صندلی عقب و پشت فرمون نشستم و رفتیم سمت خونه
وقتی رسیدیم هری حالت تهوع داشت و حالش بد بود..
بردمش دستشویی و بالا اورد..بی حال نشسته بود روی صندلی تو دستشوییمن:چه غلطی کردی هری؟
هری:لویی..کجاس؟
من:برات مهمه واقعا؟
هری:اون منو..کاش..
ادامه حرفش موندو افتاد رو زمین..
واقعا حالش خرابهمن:چی زدی هری؟چی به خوردت دادن؟
چشماش بسته شده بود و عین ی مرده ی متحرک بود..
بغلش کردم و بردمش تو ی اتاق..
زین اومد سمتمزین:بزار کمک کنم
من:نمیخواد زین..
زین:چقد لجبازی ای بابا
زودتر رفت تو اتاق و چراغشو روشن کرد و روی تختو صاف کرد که هری رو بزارم روش..هری رو خوابوندم..دکمه های لباسشو باز کردم و گذاشتم راحت باشه..خیلی زیر لب حرف میزد و همشونم به جز لویی مفهمومی نداشت..البته..ی اسم دیگه هم میگفت..امیلی..نکنه همون دخترس؟از اتاق رفتیم بیرون و درو پشت سرم بستم
زین انگار خسته بود و خمیازه میکشید
من:ببخشید عزیزم..میبینی که
زین:مشکلی نیس..فقد..لی..لویی اینجاس
من:فاک اصلا حواسم نبود
با دستم رو پیشونیم کوبیدم..زین اومد نزدیک و دستمو گرفت..پیشونیمو بوسید
زین:درستش میکنیم..باهم
من:میدونی عاشقتم دیگه؟
بهش لبخند زدم و گونه هاش سرخ شد..
به نایل زنگ زدم گفت حواسش به لویی هست،خیالم راحت شد و ی نفس عمیق کشیدم
دستمو گذاشتم دور کمرشو با هم رفتیم تو اتاق..خیلی خسته بودم..لباسامو دراوردم و کنار زین رو تخت خوابم بردLouis pov
ساعت 3 شده بود،خوابم نمیبره هر کاری کردم پلکام روی هم نرفت که نرفت
نایل خسته بود و همون لحظه که رسیدیم تو اتاق خوابش برد
زندگی آدم چقدر میتونه تو هر لحظه تغییر کنه؟
میخواستم بعد از اثبات بی گناهیمون پیش هری زندگی کنم..پیش دوست پسرم..که با تمام وجود عاشقش بودم،اما الان چی؟معلوم نیست دیگه حتی بتونیم ثابت کنیم ما هممون برده ی اون سایمون بودیم و از رو اجبار گوه خوری های اونو میکردیم
دلم برا دوقلوها و مامان بزرگم تنگ شده..شاید یک سالی میشه که ندیدمشون،بخاطر لیام نمیرم وگرنه تا الان رفته بودم پیششون..هووفف..دلم میخواست بعد تموم شدن این ماجرا با هری برم اونجا..چطوری باهام این کارو کرد؟اگه ازم بدش میومد چرا زودتر به خودم نگفت؟
چشمامو روهم فشار میدادم..صورتش..چشمای سبزش..موهای خوش رنگش..همش میاد جلو چشمام
اه فاک بهت لویی..چجوری هنوز عاشقشی؟اون بهت خیانت کرد..اونم با ی دختر..اشک از گوشه چشمم رو گونه هام سر خورد و سریع پاکش کردم..
من باید بخوابم..خواب تنها راه فرار ازین مشکلات افتضاحهZayn pov
نور خورشید از پنجره می تابید تو اتاق و رو صورتم افتاده بود..چند بار پلک زدم..به کیوت ترین موجودی که دیدم ذل زدم..موهای کوتاهش بهم ریخته بود..ریشاش بلند شده بود و دهنش ی کوچولو باز بود،بالشتو بغل کرده بود
لبخند رو لبام نقش بسته بود
نه دلم میاد بیدارش کنم نه دلم میخواد اون بالشت بجای من تو بغلش باشه
سعی کردم آروم بالشتو از لای دستش در بیارم..موفق شدم زیر لب "یس" گفتم و یکم مکث کردم..چشمامو روی هم فشار دادم..تو مغزم یچیزایی جابجا میشد..اون بهم شلیک کرد..تو پام..برای اینکه مطمئن شم به پشت پام نگاه کردم و دستمو کشیدم روش..بازم صحنه ی بوسیدنمونو دیدم..اینجا چه خبره؟اون میخواست منو بکشه ولی الان عاشقمه؟چرا بهم شلیک کرد؟من چیکار کرده بودم؟
چشماشو باز کرد و خمیازه کشید و به بدنش کش و قوس داد با صدای بمش صدام کردلیام:لاو..خوبی؟
من:لیام چرا بهم شلیک کردی؟
یکم جا خورد و سرجاش نشست،حق داره تعجب کنه
لیام:چیزی یادت اومد؟
با دستم به پام جایی که تیر خورده بود اشاره کردم..دستشو کشید رو صورتش و بعد بهم نگاه کرد
لیام:میخوای همه چیو بهت بگم؟
من:واقعا میخوام بدونم..همه چیزو
___________
نوشتن فصل یک تموم شد(۱۰۰ پارت)
حالا فصل دو رو شروع کردم *--*
ESTÁS LEYENDO
Depend On Him
Fanfic{COMPLETED} کاش همه چیز انقدر سخت نمیگذشت اما با همه ی رنجی که داشت تو دلیل ادامه دادنم شدی ~ کاپل اصلی: Ziam کاپل فرعی : Larry