#106

162 29 3
                                    

#S2_6

لویی:من خودم بیشتر حواسم هست،زودتر بیدارم

نایل:بریم بیرون؟

من:بریم

خواستم ازجام بلندشم که قطره خون از بینیم ریخت رو پام
لویی سریع با وحشت اومد سمتم

لویی:تو این خراب شده ی دستمال پیدا میشه؟

کاملا عصبی شده بود،با انگشتام محکم بینیمو گرفتم

من:میرم دستشویی لو

نایل که تازه فهمید چی شده سریع از بالای تخت اومد پایین و از جیب لباسش دستمال کاغذی دراورد و با ترس گرفت سمت لویی
لویی سریع دستمالو گذاشت زیر بینیم

لویی:نمیخواد راه بری...

وسط حرفش پریدم

من:خوبم لویی،اینا طبیعیه،خوبم

از مزه خون تو دهنم عُق زدم

نایل:طبیعی؟مام خریم عزیزم آره

من:نه..نایل..نمیفهمید چی..

لویی:قرصتو بخور..نمیخواد چیزی بگی

داشت سعی میکرد عصبانیتشو کنترل کنه..نایل قرصو داد دستم با بطری آب سرکشیدم
ولی خون هنوز بند نیومده بود

صدای یکی از بالای تخت اومد

-:نمیشه بکپید؟چتونه این وقت صب؟

لحجه خاصی داشت

لویی:فکتو ببند،گوشاتو بگیر

-:فاک عاف

لویی میخواست سمتش حمله ور شه که لباسشو چنگ زدم

من:خواهش میکنم..آروم

سرفم گرفت

من:حرفای لیام و هری یادت نره

لویی:عاخه..نمیببنی..

من:هیششش،ولش کن

لویی:خودش معلوم نی تا نصف شب کدوم گوری بوده که ما باید بزاریم صب بخوابه برا خودش صدامون اذیتش نکنه

دستاشو تو هوا تکون میداد

-:جوجه کوچولوی تازه وارد

از تخت اومد پایین یا بهتره بگم پرید پایین

اولین چیزی که جلب توجه میکرد تتوی بزرگ رو سینه و دستش با اون زخم بزرگ رو بازوش بود که خیلی تازه به نظر میرسید..

داشت میومد سمت لویی که نایل بینشون ایستاد

لویی:هوی دیکهد فک کردی که چی...

من:لویی بس کن

تقریبا داد زدم و بخاطرش سرم گیج رفت

نایل:کافیه لویی..نمیبینی حالش خوب نیست؟

Depend On HimWhere stories live. Discover now