#130

137 14 0
                                    

song : Inception (Ateez)
#S2_30-1
Harry pov
دل تو دلمون نبود اون لحظه رو ببینیم
هممون هیجان زده بودیم ولی نباید بروز میدادیم تا وقتش میرسید
اینطوری با این همه ذوق برای ساحل اومدن ممکنه زین بهمون شک کنه
اون باهوش تر از این حرفاس که شک نکنه
به هر حال ما الان رسیدیم ساحل و قراره باهم غروب تماشا کنیم
امیدوارم همه چی درست پیش بره
زین امروز یکم حالش مثل همیشه نبود..نمیدونم چرا..امیدوارم این اتفاق همه چی رو براش قشنگ تر کنه

باهم نزدیک دریا شدیم
دست لویی رو گرفتم و قدم زدیم
ی اسکله ی خیلی قشنگ اونجا بود که کل برنامه ای که چیده بودیم قرار بود اونجا عملی بشه

Third pov

زین و لیام باهم رفتن روی اسکله و آروم قدم برمیداشتن تا به صندلی رسیدن
روش نشستن تا باهم به غروب خورشید نگاه کنن
لیام یبار دیگه تو چیبش با جعبه کوچیک حلقه بازی کرد تا از وجودش مطمئن بشه...
زین سرشو رو شونه لیام گذاشته بود و به غروب زیبای خورشید نگاه میکرد

زین:لیام..امروز حس عجیبی دارم..حس میکنم به همه چی که میخواستم باتو رسیدم..

تو صداش آرامش حس میشد ولی به قلب لیام چنگ میزد و حس دیگه ای میداد
ی حس گیجی مثل اینکه بگی هی پس بقیش چی؟بقیه زندگیمون باهم چی میشه؟یعنی نمیخوای به اونام برسی؟شاید بخاطر استرس کاری که میخواست بکنه اینطوری شده بود

لیام صداشو صاف کرد و خواست اون همه علامت سوالو از تو سرش پس بزنه و با آرامش جواب زین بده

لیام:این که هنوز چیزی نیست بیب..کلی راه برای زندگی کردن داریم

صدایی از زین نیومد
هنوز به آسمون خیره بود
دستش تو دست لیام بود ولی انگار سردتر از همیشه بود

لیام:زین؟

جوابی نداد
لیام چرخید تا صورت زینو ببینه چندبار دستشو جلوی صورتش تکون داد و همون لحظه که متوجه شد زین تکون نمیخوره خون تو رگاش یخ زد
با استرس از جاش بلند شد و چند دور تو صورت زین زد تا بهوش بیارتش
ولی...
دیگه فایده ای نداشت
اسم زینو فریاد میزد
همین باعث شد بقیه به سرعت به سمتشون بیان و با وحشت بهشون نگاه کنن
لویی پرید جلو لیام و کنارش زد
دستشو گذاشت رو نبض زیر گردن زین
اشک تو چشماش جمع شد و ی قدم عقب رفت

لیام:نه نه نه..زین الان وقتش نیست فاک نهههه

دستاشو لای موهاش فرومیبرد و محکم میکشید
نزدیک زین شد و تو بغل گرفتش و صورتشو ناز میکرد

لیام:عشق قشنگم..پاشو دیگه..پاشو ببین همه چی برای تو درست شده..

میخندید و با زین حرف میزد..بدون اینکه حتی قطره ای اشک بریزه

هری:لیام..متاسفم..

همه به حدی تو شوک بودن که کسی جلو نمیرفت  تا لیامو از زین جدا کنه

لیام:تو..تو حتی..نمیخوای حلقه ی قشنگتو ببینی؟وایسا دستت کنم

با ی دستش زین تو بغلش گرفته بود نفساش انگار با سنگین ترین حالت ممکن از ریه هاش خارج میشد.. با دست مخالفش حلقه رو از جیب و از جعبه‌ش درآورد و تو انگشت زین کرد

لیام:میدونم که قبول میکنی مگه نه؟

هری:لیام...باید..

لیام:چی میگی هری؟چرا ناراحتید شماها؟

خندید

لیام:نمیبینی حلقمو دستش کرد؟اون دیگه برای منه..تا ابد

نایل جلو رفت و آروم دستشو رو شونه های لیام گذاشت و لیامو از زین جدا کرد و بغلش کرد

لیام شوکه بود و ی قطره اشکم نمیریخت ولی مقاومتی نکرد و تو بغل نایل به ی نقطه خیره شده بود
این اصلا خوب نبود و هری اینو زودتر از بقیه متوجه شد
اومد بدن بدون جون زینو بلند کنه که لیام با صدای سنگینش متوقفش کرد

لیام:خودم میبرمش بهش دست نزن

کنار زین روی زمین نشست و بازم بغلش کرد
سرشو رو پیشونی زین گذاشت و آروم برای آخربن بار لبای مردی که رویای زندگیش بود رو بوسید

لیام:قرار نبود تنهام بزاری زی...خیلی زود بود عشق من..چرا شب تولدت اینکارو باهام کردی؟

اولین قطره اشک از چشماش جاری شد و بعد از چند ثانیه صدای گریه‌ش تو گوش همه پیچید
انگار همون لحظه همه از این صدای شکستن لنتی لیام متوجه کابوس روبروشون شدن..
همه چی تموم شده بود

●●●●●●●●●●●●●●●

گفتم یکم احساساتتون برانگیخته شه...فقط همین :)
(فحش آزاد)
اینجا پایان داستان نیست
برو پارت بعد

Depend On HimTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang