#117

330 35 16
                                    

#S2_17

Liam pov
من:خوبم هری

هری:آخه..نمیدونم ی چیزی رو..خبری شده؟زین خوبه؟

من:نه هیچ خبر جدیدی ندارم

هری:لیام من خوشحالم که بهتری،ولی یکم ترسناکه همه چی،گیج شدم

من:میفهمم

هری:میتونی بری زینو ببینی؟

من:آره،چرا نشه؟ تو هم میتونی لویی ببینی

هری:امروز که...؟

من:فکر نمیکنم برسیم باید ببینم چی میشه

هری:آم..خوبه

بعد چند دقیقه سکوت رسیدیم اداره

پرونده هایی که تو خونه برسی کرده بودمو سر و سامون دادم .کلی کار ریخته بود رو سرم،درسته شرایط روحی مناسبی ندارم ولی وظیفمو باید انجام بدم،حتی نمیدونم چی پیش میاد، فقط مغزمو رها کردم دیگه نباید فکرای مختلف بیاد تو سرم،از وقتی اومدم تو اداره همه متوجه لاغر شدن و ظاهر جدیدم شدن،نمیتونن بگن ولی از نگاه های عجیبشون مشخصه
فعلا بخش عملیات نمیرم،ترجیح میدم به پرونده ها برسم
آمادگی بدنم خیلی زیاد تحلیل رفته
زین منو ببینه چی میگه؟
نمیخوام برا اینم ناراحت بشه
تحمل ی قطره اشکشم ندارم حتی

به ساعت نگاه کردم
باورم نمیشد هوا تاریک شده
تقریبا ۸ شبه
به گوشیم نگاه کردم

چندتا میس کال داشتم
هری و شان
تکست از شان بود که گفته بود کار واجب داره

شمارشو گرفتم با اولین بوق برداشت

شان: سلاممم،براتون ی خبر دارم

من: سلام شان،چیشده؟خوبه یا بد؟

شان:خوبه ،یعنی قدم خیلی بزرگیه

با هیجان صحبت میکرد

من:بگو دیگه پسر

شان: خب..با کلی التماس بالاخره قبول کردن ی جلسه دادگاه برگزار کنن،ولی فقط برای زین چون شرایط سلامتیش در خطره

من:خب، کی؟

هنوز نمیدونستم باید خوشحال باشم یا نه

شان:وای این عالیه مرد،پسفردا،و بعدش تموم

من:هوففف،خدای من

جون خوشحالی کردن نداشتم،از خستگی سرمو گذاشتم رو میز با لبخند از روی خوشحالی شایدم خستگی چندتا قطره اشک از گوشه چشمم سر خورد

شان:این واقعا حرف نداره

با کلی ذوق حرف میزد
ی نفس عمیق کشیدم تا لرزش صدام از بین بره

من:باورم نمیشه شان،خیلی خوشحالم کردی

شان: تلاش شما بود قربان

Depend On HimWhere stories live. Discover now