#49_Control_Halsey

300 50 9
                                        

#49
من:سر چی عاخه؟

لیام:دیر یا زود میفهمیم..یجورایی باهاش همدردم..ولی خب..بیخیال..خودش میتونه حلش کنه..اگه کمک بخواد من پشتشم..

من:داری نگرانم میکنی..

سرمو با دستاش گرفت و رو پیشونیمو بوسید..

لیام:تو نگران هیچی نباش تا من پیشتم..

من:خب..باشه..ولی عشقم..

لیام:هیشش..ولی نداریم..گفتم که..

من:باشه..

لیام:آفرین بیبی..

چشماشو بست..دراز کشیده بودم و بهش نگاه میکردم..به استخون فکش..صورت خوشگلش..که وقتی میخوابه به اندازه ی بچه ی ناز معصوم میشه..لبای صورتیش..ته ریشاش..که جذابش میکنه..موهاش که یکم بلند شده..دارم غرق میشم..چطوری انقد پرستیدنیه؟

چشماشو باز کرد و لبخند زد..میتونم برا اینکارش بمیرم..همینجا..

لیام:چی میخوای ازم با اون چشمای خوشگلت؟

من:هیچی..دوست دارم..خیلی..لیام نمیشه همیشه اینجوری بمونیم؟من نمیخوام برم بیرون از خونه..

لیام:همه چی درست میشه..همیشه پیش خودم نگهت میدارم..قول میدم..

ی لبخند شیرین زد..
رفتم تو بغلش..دستمو آروم کشیدم رو زخم دستش که تقریبا داشت خوب میشد..
سرمو گذاشتم رو سینش..
صدای قلبش..میتونم بدون قلب خودم با قلب لیام زنده بمونم..مطمئنم..
دستاشو گذاشت دورم..چشمامو بستم..

Louis pov

مامان..خواهش میکنم..برگرد..نرو..
ببین چجوری تنهام گذاشتی..
چشمام سیاهی میرفت..نمیتونستم راه برم..نمیتونستم دستمو دراز کنم مامانمو نگه دارم..نزارم بره..
داد میزدم..کمک میخواستم..کسی جوابمو نمیداد..
رو زمین نشستم..گریه میکردم و سرمو بین اهام گذاشته بودم زانومو بغل کردم..مث ی پسر بچه ی بی دفاع،ی دست سمتم اومد به سختی بالا سرمو نگاه کردم و دوتا چشم سبز دیدم که با لبخند بهم نگاه میکرد..دستشو گرفتم..

از خواب بیدار شدم..سرجام نشستم..

من:شت..این چه سردرد کوفتی ایه؟

چشمامو رو هم فشار دادم و دستمو گذاشتم رو سرم..
فاک من کجام؟اینجا اتاق خونه ی خودمون نیست..یکم فکر کردم..
اینجا خونه هریه..فاک من چرا اینجام باز..هری کجاس؟
هزار تا سوال تو سرم بود..
خواستم تکون بخورم که در اتاق باز شد..
هری بدون لباس و فقط با ی باکسر جلوم وایستاد..

هری:سلام لو..خوبی؟

لبخند زد و چال گونه اش معلوم شد..

من:چرا اینجاعم؟

اومد پیشم نشست و خواست دستمو بگیره که دستمو کشیدم عقب..اخم ریز کردم..انگار یکم ناراحت شد..

هری:خیلی خورده بودی..حالت داغون بود..برگردوندمت خونه..

سرشو انداخت پایین..
من ناراحتش کردم..این اصلا خوب نیست..من دیروز خیلی از حد خارج شده بودم..

من:هری..منو ببخش

هری:تو باید منو ببخشی..خیلی بد باهات رفتار کردم..باید بهت توضیح میدادم

من:چی رو توضیح میدادی؟

سرشو با دستم اوردم بالا و تو چشماش نگاه کردم..

من:بگو دیگه هز؟!

ی ابرومو دادم بالا و منتظر موندم حرف بزنه.

هری:خب..دیروز فهمیدم..که..

ی نفس عمیق کشید..دستشو گرفتم..

هری:گفتن برا کارایی که کردین باید دادگاه تصمیم بگیره..

من:خب این ینی چی؟

هری:این ینی..ینی ممکنه برید..زندان..

من:چی؟مگه؟..مگه معلوم نشده همش کاره اون سایمون بوده؟

هری:هنوز معلوم نی..ولی هرچی باشه بعنوان هم دستاش بودین..براش کار میکردین..همه چی تو دادگاه مشخص میشه..ولی من قول میدم کمک کنم..

من:من هیچی..نایل..زین..فاک چجوری آخه؟!

هری:نایل ام مث تو..ولی زین برا جراحی و این داستان درمانش میتونه یکم زمان بگیره..لیام نمیزاره اون بره اون تو..منم نمیزارم تو بری..حواسمون به نایلم هست

سرمو اندختم پایین و دستمو از دستش اوردم بیرون..با دستام سرمو فشار دادم..

هری:سرت درد میکنه لویی؟

من:آره..خیلی..

سریع از کنار تخت رو میز لیوان آب رو برداشت و با ی قرص داد بهم..گرفتم و خوردم..

من:برا همین اینجوری بودی دیشب؟

هری:نمیخوام ازم بگیرنت لو..

من:منو ببخش..دیشب نمیدونستم باید چیکار کنم..دلتنگیم بهم بدجور فشار اورد..تو هم خوب نبودی..من..همه چی رو سرم آوار شد..

هری:هی..لنتی بغض نکن..

بهش نگاه کردم و دستمو رو صورتش کشیدم..

من:دلم برات تنگ شده..

هری:مَن‌َ..م..

نذاشتم ادامه بده..لبامو گذاشتم رو لباش..بدون اینکه وایسه همراهیم کرد..دلم جوری تنگ شده بود براش که انگار چند روزه ندیدمش..

از هم جدا شدیم..

من:ببخشید هز..سرم درد میکنه یکم..

هری:نه..میفهمم مشکلی نی..اوه شت..تو گشنته..معده ات خالیه..الان برمیگردم..

از جاش پاشد و از اتاق رفت..
فاک.. عاخه چجوری تو این هوای سرد بدون لباس راه میره؟

رو تخت ولو شدم و چشمامو بستم..
خدایا شکرت که حداقل هری رو تو زندگیم بهم نشون دادی تا بفهمم یکی همیشه میتونه پیشم باشه..منم پیشش میمونم..راستش اون خیلی برام همه..دیشب نمیخواستم بمونم خونه چون نمیخواستم تو عصبانیت کاری کنم که ازم ناراحت شه..من درد از دست دادن رو کشیدم..دوست ندارم این اتفاق بازم برام بیوفته..نمیخوام حتی ازم ناراحت شه..نمیخوام دلشو بشکونم..من تو عصبانیت خیلی حرفا میزنم..یاد دعواهام با مامانم میوفتم..من پسر بدی بودم..خدا ازم گرفتش..مامانمو ازم گرفت..بعد یک سال هنوز باهاش کنار نیومدم..
ی قطره اشک از چشمام افتاد..
هری اومد داخل..

Depend On HimМесто, где живут истории. Откройте их для себя