#33
دستاش ميلرزید و سعی میکرد طنابای دور زینو باز کنه..همزمان داشت صورت زینو میبوسید..زیر لب ی چیزایی نامفهوم میگفت..کمک کردم تا سریع تر بازش کنه..زین به هوش نمیومد و این بدجور نگران کننده بود..
لیام بغلش کرد..زین تو بغلش بود و نشست رو زمین..لیام:زین..عزیزم..چشماتو باز کن..زین..خواهش میکنم..
سرش داد میزد..
شروع کرد به اشک ریختن..سرشو نزدیک صورت زین برد و پشت هم صورتشو میبوسید..اشک منم دراومده بود..
من:لیام باید برسونیمش بیمارستان..
با زین تو بغلش از جاش پاشد
من:دستت لیااااممم..بخیه اش باز میشه
لیام:بریم..حالش خوب نی..
داد زد،باهم رفتیم بیرون و به مامورا دستور دادم تا برن سایمونو انتقال بدن بیمارستان..
لیام نمیتونست اشکاشو کنترل کنه..
لویی و نایل تا ما رو دیدن اول لبخند زدن ولی وقتی اشکای لیامو دیدن تازه فهمیدن چی شده..
سریع رفتیم تو ماشین و لیام با زین تو بغلش عقب نشست..هممون نگران بودیم ولی ی کلمه ام حرف نمیزدیم..
آفتاب داشت طلوع میکرد..خیابونا خلوت بود..با تمام سرعت به نزدیک ترین بیمارستان رسیدیم..
لیام با تمام توانش زینو تا دم بیمارستان برد و گذاشت روی تخت و زینو بردن..
چند قدم دنبالش رفت و روزانوهاش افتاد زمین..سریع خودمو رسوندم پیشش ..نشستم رو زمین و بغلش کردم..
صدای گریه اش تو بخش میپیچید..
داشتم سعی میکردم آرومش کنم..من:لیام..آروم باش..اون خوب میشه..هیشششش..آروم باش..
دستمو میکشیدم پشت کمرش تا آروم شه..
گریه اش تبدیل شده بود به هق هق..
لویی و نایل داشتن نزدیک میشدن..صداش آروم تر شد..به زور پلکاشو باز نگه میداشت..
شت..هنوزم بدنش داغه،دستس یکم خونریزی کرده
خداروشکر تو بیمارستانیم..
لویی کمک کرد زیر بغل لیامو گرفتیم بردیمش..دکتر معاینه اش کرد..میگفت فشار عصبی روش خیلی زیاد بوده..
تبشم برای زخمیه که بخاطر تیر تو دستشه..نایل رفته بود از وضعیف زین خبر بگیره..برا همین پیش منو لویی نموند..
Niall pov
دکتر گفت حال زین اصلا خوب نیست..باید خیلی زود جراحی بشه و درمانش شروع شه..
و عملش خطرای بیشتری داره چون قبلش این اتفاق افتاده..نباید تحت هیچ شرایطی بهش استرس وارد میشد..با حرفاش بدنم سست شد و به دیوار تکیه دادم و سر خوردم آروم نشستم زمین..با دستام سرمو نگه داشتت بودم..
من خودم نمیتونم تحمل کنم..لیام بفهمه داغون میشه..
خدایا کمکشون کن..
چرا هیچ وقت زودتر بهمون نگفت این مریضی کوفتیشو..لعنت به بی پولی
از بیخوابی سر منم درد گرفته..
لویی اومد پیشم..دستمو گرفت تا از رو زمین بلند شم..لویی:نایل چی شد؟زین چطوره؟
من:لویی..دکتر میگه اصن حالش خوب نیس..باید درمانشو خیلی زودتر از وقتش شروع کنن..
لویی:لنتی..این که خطرناکه..
من:آره..ممکنه آسیب ببینه..
لویی:نگفت چجور آسیبی؟
من:چرا گفت..مثلا بینایی..حافظه..
دستشو کشید لای موهاش و نفسشو داد بیرون..
لویی:اینا رو به لیام چجوری بگیم؟
من:نمیدونم..نمیدونم..
هری اومد پیشمون..
هری:لویی..نایل..شماها رو میرسونم خونه خودم برمیگردم..باید یکم استراحت کنید..
لویی:هری..توعم باید استراحت کنی عزیزم..فکر نکنم بدنت هنوز خوب شده باشه
هری:خوبم لویی..برید بخوابید بعد بیایید جای من،میرم..
من:زین عاخه..
هری:لیام خوب میشه..حواسش به زین هست..منم موندم تا اون سرپا شه..
من:باش..
سوار ماشین شدیم..جلوی ی خونه دیگه نگه داشت..
لویی:هری..اینجا؟!
هری:اینجا خونه ی منه..حالا اول برید تو..
پیاده شدیم..هری جلوتر رفت و در و باز کرد..
ی خونه ی نه خیلی بزرگ..ولی باحال و کلاسیک بود..فکر نمیکردم بیاییم خونش..
بهمون اتاق خوابو نشون داد..
لویی رو بغل کرد و همدیگه رو بوسیدن هری برگشت بیمارستان..لویی:نایل بخوابیم یکم بعد بجای هری بریم پیش لیام..
من:اره..باشه..
سعی کردم بخوابم ولی فکر و خیال نمیزاره...
یعنی سر زین چه بلایی میاد؟از همین امروز باید درمانش شروع شه..
چراهمه چی یهو ریخت بهم؟چرا این همه مشکل باهم؟
حق زین این همه بدبختی نبود..
به ساعت نگاه کردم..خوبه چهل دیقه اس دارم فکر میکنم..
بالاخره ی جوری خوابم برد..Liam pov
از خواب پریدم و هری که رو صندلی کنار تخت منتظر من بوده خوابش برده..
زین..زین کجاس؟سِرمُ از دستم کندم و از رو تخت پاشدم..اولش سرم گیج رفت ولی طولی نکشید تا خوب شدم..
هری متوجه شد بیدار شدم..هری:لیام کجا میری؟
من:پیش زین..
هری:اون الان تحت مراقب های ویژه اس..نمیتونی بری پیشش..
ینی چی؟زینِ من چه بلایی سرش اومده..
من:جاشو بهم نشون بده..
رفتم نزدیک در و هری پاشد و از من جلو تر راه رفت...دنبالش میرفتم..رسیدیم به ی جایی که از پشت شیشه میشد تو اتاقو دید..
اون زینه..زینِ من..من:حتی نفهمید نجاتش دادیم از دست سایمون..
پیشونیمو گذاشتم رو شیشه..اشکم بی اختیار از گوشه چشمام میریخت پایین..من کی انقد احساساتی شدم؟همه چی درباره زندگیم عوض شده
هری:هی..لیام..یکم قوی باش مرد..تو باید به اون انگیزه بدی..اینجوری که یکی باید خودتو جمع کنه..
من:دکترش چیزی نگفت؟
هری:نمیدونم..با من حرف نزد
![](https://img.wattpad.com/cover/166550195-288-k382536.jpg)
YOU ARE READING
Depend On Him
Fanfiction{COMPLETED} کاش همه چیز انقدر سخت نمیگذشت اما با همه ی رنجی که داشت تو دلیل ادامه دادنم شدی ~ کاپل اصلی: Ziam کاپل فرعی : Larry