#113

181 24 7
                                    

#S2_13

Liam pov
من:چیزیو تجربه کردی؟

شان:راستش آره،ولی نمیخام حالتو بدتر کنم رفیق

من:تعریف کن میشنوم

شان:داستان برای سه سال پیشه.. وقتی میخواستم از دوست دخترم بخوام که همیشه باهام بمونه..درست روزی که میخواستم ازش خاستگاری کنم..خب..تصادف کرد

من:شت...خب

مشتاق بودم بقیشو بفهمم

شان:فهمیدم بیمارستانه،رفتم ببینمش..گفتن حالش خوبه..حتی بهوش اومده بود

بغض تو صداش باعث شد بخواد نفس عمیق بکشه

من:آروم باش پسر اگه اذیت میشی نگو

دستمو گذاشتم رو شونه‌ اش

شان:خوبم..ولی خیلی سخته هنوز بعد این همه مدت

من:میفهمم پسر

شان:بهوش اومده بود،حتی دیدمش..ولی بخاطر ضربه ای که به سرش خورده بود باعث سکته مغزی شد،دکترا تشخیص داده بودن ممکنه این اتفاق بیوفته ،ولی دیگه دیر شده بود

بغضشو قورت داد و نفس کشید

من:هی رفیق،خیلی متاسفم..امیدوارم دیگه هیچ وقت همچین حسیو تجربه نکنی تو زندگیت و خودتو هیچ وقت نبازی

شان:ممنونم لیام

سرشو برام تکون داد و لبخند کمرنگی زد، هنوز کنجاوم

من:میتونم ی سوال بپرسم؟

شان:آره حتما

من:با ماشین خودش تصادف کرد یا پیاده بود یا...؟

شان:ماشین بهش زد

من:بخاطر غریزه پلیس بودنم اینو پرسیدم..برام سوال پیش اومد که فهمیدی کی بهش زده؟

شان:راستشو بخوای،تاحالا به هیچ کس دربارش چیزی نگفتم..ولی

من:ولی چی پسر؟بگو،شاید بتونم کمکت کنم

شان:میدونم میتونم بهت اعتماد کنم پس میگم..سر ی پرونده تهدیدم کردن،که..دوست دختر من قربانیه اون ماجرا شد،هنوزم خودمو مقصر میدونم،دوسال سمت هیچ شغلی نرفتم،یا تو خونه بودم یا تو بار مست میکردم...تازه چند ماهه تونستم با خودم کنار بیام،با قبول اون پرونده تقریبا ی افتضاح بزرگ به بار میومد،ولی من جلوشو گرفتم،و خب..عشق زندگیمم تو این راه ازم گرفته شد،سخته با عذاب وجدانش زندگی کنم..هیچ وفت نمیتونم خودمو ببخشم

نفس کشید و اشکایی که موقع حرف زدن از چشماش ریخته بودو پاک کرد

من:هوفف،زندگی سختی داشتی..ولی،،خوشحالم به روال عادی برگشتی

شان:منم خوشحالم باهاتون آشنا شدم،دوست دارم تمام تلاشمو برا آزادی زین انجام بدم،و البته هر سه نفرشون

Depend On HimWhere stories live. Discover now