#5_Map_Adam Lambert

748 133 7
                                    

#5
من:هری خودمم نمیفهمم.. این عذاب وجدان دیگه برا چیه؟

هری:شاید واقعا مجرم نیست..شاید چون گناهی نداره این حس بهت دست داده..

من:اون داشت دزدی میکرد..

هری:شاید مجبور بوده..مگ نمیگی اون باند مسئول این دزدی و آدم کشیاس!؟

من:شاید..هنوزم نمیدونم چم شد..

هری:بسه انقد فکر نکن..پاشو بریم ی چیزی بخوریم..

من:میلم نمیاد..

هری:لوس نشو..

دستمو کشید از جام بلندم کرد..

من:باشه بزار گوشیمو بردارم..

رفتیم به ی رستورانی که چندین ساله باهم دوستیم همونجا میریم..

سفارش دادیم ..غذا اومد..

هری:خب بگیر بخور..

صدای زنگ گوشیم اومد..

من:الو؟بفرمایید..

-:سرهنگ پین؟

من:خودم هستم..

-:از بیمارستان زنگ میزنم..آقای مالیک بهوش اومدن..حالشون زیاد خوب نیست..

من:خودمو میرسونم

قطع کردم..هری ام که متوجه شد داستان چیه..بدون دست زدن به غذاش پاشد..
با عجله رفتیم سمت ماشین..

وقتی رسیدیم با عجله رفتم سمت اتاقی که اون توش بود..

چه بلایی سرش اوردم..
صورتش پر کبودی بود..دستشم مثل پاش گچ گرفتن..

آروم نشستم پیشش رو صندلی..

من:هی..مالیک!

آروم..پلکاش باز شد..
انگار تازه اولین باره اون چشماشو میبینم..خدای من..

تا یکم متوجه شد کی جلوش نشسته شوکه شد..
Zayn pov

داشتم میدویدم سمت در....هرچی در میزدم کسی باز نمیکرد...با مشت روی در میکوبیدم..تا بالاخره در باز شد رفتم تو..
مامانم و صفا به صندلی بسته شده بودن..دهناشونم بسته بود..اومدم برم سمتشون دونفر دستامو از پشت گرفتن..نمیزاشتن حرکت کنم..
یکی از پشت سر مامانم بهشون نزدیک شد..اسلحه رو گذاشت روی سر مامانم..داد زدم ولی اون شلیک کرد..
از خواب پریدم و چند بار پلک زدم با اون کثافت روبروم مواجه شدم..چرا ولم نمیکنه..چرا همش همه جا هست..

من:آب میخوام

جوری گفتم که انگار صدام از ته چاه میومد..نمیدونم چجوری متوجه شد ولی سریع ی لیوان برداشت توشو پر آب کرد
تختمو یکم داد بالا تا راحت بتونم آب بخورم..

پین:حالت خوبه؟

من:بهتر از این نمیشم..

پین:باید منو ببخشی..

بزور گفت..انگار واقعا داشت غرورشو زیر پاش له میکرد..

من:واقعا ترکوندن ی آدم قابل بخششه؟

پین:میدونم که نیست..ولی نمیدونستم انقد ضعیفی..دکتر گفت ی بیماری ای داری..و داروهاتو مصرف نکردی..چرا؟

سرمو انداختم پایین..عالی شد الان همه میفهمن چمه..نباید اینجوری میشد

من:حالا که چی..بالاخره که میمیرم..چه با دارو چه بدون دارو..

پین:منظورت چیه؟

من:من تومور دارم..تومور..تو این سر وامونده ام..پول عملشو نداشتم..برا همین وضعیتش حاد شد..هیچ کسم خبر نداشت..اما الان..

دستمو گذاشتم رو شقیقه هام...چشمامو محکم بستم..درد همیشگی..

اصلا نفهمیدم لیوان تو دستم افتاد و شیکست..از جاش پرید اومد سمتم..

پین:واقعا متاسفم..دلیل دزدیت این نیست ولی...درسته؟ببین من به هیچ وجه قصد اذیت کردنتو ندارم..دیگه ندارم..ولی بهم بگو..شاید بتونم کمک کنم..تو مگه دوست نداری اون باند کثیفو گیر بندازیم؟

من:نمیتونم..نمیتونم اونا...

داشتم داد میزدم..

پین:هی..هی..آروم باش..
قول میدم اتفاقی نیوفته..اونا چی؟منظورت چیه؟

من:نمیتونم بهت بگم..جو..ن..شوون...

زدم زیر گریه..

اومد دستمو گرفت تو دستش..با اون یکی دستش روی دستمو نوازش میکرد.

پین:هیششش..آروم باش..

با ملایمت میگفت..

پین:اسمت زینه درسته؟

من:سرمو به نشونه تایید تکون دادم..

پین :خب زین..من بهت قول میدم اگه باهام همکاری کنی جون اون کسایی که میگی درخطر نیوفته،ازشون محافظت میکنم..

من:قول دادیا؟!

پین:قول

من:ی روز از دانشگاه برگشتم خونه..رفتم تو خونه و هرچی مامانم و خواهرمو صدا زدم جواب ندادن..گوشیشونو گرفتم ولی جوابی ندادن..
ی نامه ای رو تو اتاقم پیدا کردم..
گفته بود "اگه اون کاری که میگیمو نکنی خواهر و مادرت میمیرن"..
از اون روز زندگیم کامل عوض شد..
اون سایمون عوضی هرکاری که میگفت رو براش انجام میدادم..تا اینکه گفت اون بانکو بزنم..اما..

ضربان قلبم داشت تند میزد و به نفس نفس افتاده بودم..انگار ترسید..ماسک اکسیژن رو گذاشت روی صورتم

پین:زین..آروم باش..برای الان کافیه..

دستشو محکم گرفتم..

من:خواهش میکنم...کاری نکن که..

پین:.من بهت قول دادم..آسیبی بهشون نمیرسه..تا آخر داستانتو نشنوم گزارش رد نمیکنم..

من:مرسی

آروم دستشو ول کردم..
فکر کردم میره ولی نشست رو صندلی بغل تختم..

نمیدونم چرا بهش اعتماد کردم..نباید میگفتم؟نمیدونم..اما وقتی دستمو گرفت حس کردم که میتونه کمکم کنه..

پرستار اومد داخل اتاق چندتا آمپول زد تو سرمم..اکسیژنمو تنظیم کرد و اون با اخم بهش نگاه میکرد..
متوجه شد بهش زل زدم..نگام کرد ولی سرشو زود انداخت پایین..
همون جوری پلکم سنگین شد...
Liam pov
اون بیچاره برای محافظت از خانوادش اینکارو کرده..و منه احمق انقد اذیتش کردم..شاید باید یکم ملایم تر رفتار میکردم،من خیلی خشن ام،همه که مثل هم نیستن

Depend On HimOnde histórias criam vida. Descubra agora