#11_last First Kiss_1D

654 95 13
                                        

#11
لیام:مگه قول ندادی بهم بهتر شی؟

من:چرا..قول دادم..خب

لیام:خب چی؟زین ازت خواهش کردم..

روشو کرد بهم با لحن التماسی گفت..

اشکام بی اختیار از گوشه چشمام میریختن..رو قفسه سینه ام درد داشتم..

احساساتم این چند وقت بدجور درگیر بوده..لیام..اون..

دستمو گذاشتم رو سینه ام..فشار دادم که دردش کمتر شه..
لیام انگار هول شد..سریع اومد سمتم..
دستاشو گذاشت رو شونه هام..

لیام:زین..زین..غلط کردم..تروخدا گریه نکن..برات خوب نی..

من:من ی آشغالم..خدا برا همین داره ذره ذره یکاری میکنه همچیمو از دست بدم..جونمم داره ازم میگیره..میبینی؟

با دادو گریه میگفتم..دست خودم نی دارم چی میگم

لیام:لنتی..آروم باش..نمیزارم این اتفاق بیوفته..بهم باور داشته باش..

نفهمیدم چطوری ولی رفتم تو بغلش..احساس امنیت میکردم..گریه ام تبدیل شده بود به هق هق..
دستشو میکشید رو کمر تا آرومم کنه..
وقتی خواستم از بغلش بیام بیرون فاصله بین سرمون خیلی کم شد..نفساش میخورد تو صورتم..نفسای گرمش..لعنت..دارم چیکار میکنم؟اون..نفسم حبس شد وقتی آروم به لبام نزدیک شد،لبشو گذاشت رو لبام..منم همراهیش کردم..من؟.دستشو اورد بالا موهای رو صورتمو کنار زد..سرمو گرفت..خیلی آروم و نرم همو میبوسیدیم..دوست داشتم تو اون لحظه زندانی شم..

بعد چند ثانیه آروم ازم جداشد..تو چشمام نگاه میکرد..
سرمو با دستاش گرفت ی بوسه ی آروم رو پیشونیم گذاشت...

ازم فاصله گرفت..یه لبخند زد..خدایا..چقد ممکنه یه آدم با لبخندش با مزه بشه و با اخمش جذاب..
واقعا چه مرگمه؟این چرت و پرتا چیه میگم؟
انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده رفت نشست رو همون صندلیش..پاشو دراز کرد رو میز.سرشو تکیه داد عقب..بازم بهم لبخند زد..چشماشو بست..
منو تو این حال ول میکنی میری..لنتی..

لیام:بگیر بخواب..استراحت برات لازمه.

چشماش بسته بود وقتی اینو گفت..

من:باشه..همینجا پیشم بمون..

لیام:همینجام..نمیرم..هیچ وقت..

لنتی ازش خوشم میاد؟آره..خیلی غیر قابل پیش بینی عمل کرد..واقعا فکرشم نمیکردم..از کجا فهمید من گیم؟اصن خودش گیه؟شایدم بایِ..هر چی که هست من دارم وابسته اش میشم..خیلی موجود عجیبیه...عجیبه خوب...اون خیلی بیش از حد خوبه..من چی دارم میگم..عاشق افسر پلیس شدم؟انقد سریع؟این دیونگیه..
باهمین فکارای داغون خوابم برد..
Liam pov
الکی خودمو زدم بخواب..وقتی مطمئن شدم خوابش برده خيالم راحت شد..وقتی میخوابه مظلوم ترم میشه..خدایا..

Depend On HimМесто, где живут истории. Откройте их для себя