#S2_8
به پشت در تکیه دادم و نفس عمیق کشیدم
به فضای خونه نگاه کردم و رفتم بالا تو اتاقم
اتاقمون...
دلم میخواد بسوزونم اینجا رو وقتی اونی که باید باشه پیشم نیست
خیلی گرفتس فضای خونه
بوی نا امیدی تو هوا پره
نباید بزارم اینجوری شه
باید بیارمش بیرون
من ۳تاشونو آزاد میکنم
باید با مندز حرف بزنم..همین امروزکتمو پرت کردم رو تخت و لباسامو دراوردم
شماره مندزو گرفتم،سریع جواب دادشان:سلام آقای پین
من:سلام مندز،کارا چجوری پیش میره؟
شان:دارم پرونده ها رو تک تک برسی میکنم،میخوام دقیق تر گزارش آماده کنیم برای دادگاه
من:خوبه،پاشو بیا خونه ی من،اینجا باهم کمک میکنیم،من باید باهات حرف بزنم
شان:آمم..باشه،فقط..تا ساعت ۵ خودمو میرسونم،دیرتون نمیشه؟
اولش میخواستم بگم دیره ولی خوب شد،وقت دارم بگم بیان خونه رو تمیز کنن
من:نه خوبه،چیزی جا نزاری،منتظرم
شان:بله قربان
گوشیو قطع کردم و بلافاصله با خدمتکارای خونه تماس گرفتم،گفتم خودشونو برسونن اینجا کلی کار دارن
تا برسن ی ساعت طول میکشه،میتونم برم حموم
من:لیام برای تو حاضره هرکاری بکنه بِیب
به عکسش رو صفحه گوشیم نگاه کردم و لبخند زدم
من:برمیگردی پیشم،باهم میریم هرجایی که تو بخوای
نفسمو دادم بیرون،گوشیو گذاشتم رو میز و رفتم حموم
دوش آب باز کردم و گذاشتم آب گرم رو بدنم سر بخوره،چشمامو بستم
دستمو گذاشتم رو قلبم و چنگ زدم
از لحظه ای که ازم جدا شد این درد لنتی باهامه
نفهمیدم دارم اشک میریزم
نمیتونستم تحمل کنم،دردش داشت اذیتم میکردبیشتر از این نمیتونم
سریع خودمو شستم،حولمو برداشتم و از حموم زدم بیرونبا حوله نشستم رو تخت
اشکامو پاک کردم و نفس عمیق کشیدم،با خودم ریز خندیدم،چند روز دیگه برمیگرده،زیاد نموندهمن:داری دیوونه میشی لیام
ی لبخند احمقانه زدن و از جام بلند شدم، لباسای راحتمو پوشیدم
موهام خیس بود،توجهی بهش نکردم،به خودم عطر زدم
به قیافم تو آینه نگاه کردم
چشمام قرمزه،ریش و موهای سرم نامرتب بلند شده
ولی اهمیتی نداره
وقتی برگشت خوب میشه همه چی،میدونم که خوب میشملیامه احمق اون باهات تموم نکرده که داری خودتو اینجوری نابود میکنی،اون فقط بخاطر اون سایمون لنتی الان ازت دوره
ولی برمیگرده،اون برمیگرده،همینجا تو همین اتاق،وقتی برگرده
انقد بهش نگاه میکنم تا چشمام جای دیگه ای رو نبینه
انقد بغلش میکنم تا تو بغلم خوابش ببره
انقد میبوسمش تا نفس کم بیارم
آره اون برمیگرده پیشم
با فکر کردن بهش لبخند رو لبمو نمیتونم پنهان کنم
فکر کردن به روزای خوبمون حالمو بهتر میکنه،با اینکه زیاد نبودن،ولی تو همون چند روز تازه داشتم میفهمیدم عشق چقد میتونه آدمو عوض کنه،چقد به زندگی امیدوارم کرد
کاش بتونم هرکاری بخواد براش انجام بدم
جونمم میدم،فقط کافیه بخوادصدای زنگ در از افکارم پرتم کرد بیرون،به ساعت نگاه کردم و رفتم پایین،درو باز کردم
جُرج:سلام آقای پین،حالتون خوبه؟چندبار زنگ زدم جواب ندادید
من:سلام،آم..ببخشید متوجه نشدم،بیا تو
از جلوی در کنار رفتم و اجازه دادم جورج بباد داخل
جُرج:مادر و پدرمم الان میان آقا،من وسایل دستم بود زودتر اومدم
من:باشه،درو باز میزارم
جُرج:ممنون
سرمو تکون دادم و برگشتم تو اتاق
تو فکرم اون اتاق ته باغمو بدم بهشون،اینجوری مجبور نباشن برن این همه مسیرو،خونه به این بزرگی نیاز داره به خدمتکارو ندیمه،کی بهتر از این خونواده،خوبیش اینه که بهشون اعتماد دارم،خیالم راحتهآلارم گوشیمو برای ساعت 5pm تنظیم کردم و رو تخت دراز کشیدم
بالشتشو بغل کردم و همونجوری که بوش میکردم چشمامو بستمNiall pov
دنبالش رفتم ولی انگار خیلی زودتر از من راه رفته بود،هیجا پیداش نکردم
استرس گرفته بودم
یعنی تو یک دقیقه چقد میتونه دور شده باشه؟
مگه این جای فاکی چقد ممکنه بزرگ باشه؟همینجوری که سریع راه میرفتم خوردم به ی نفر و با شدت پرت شدم رو زمین
از درد بازومو محکم گرفتم و دندونامو رو هم فشار دادممن:فاککک
-:هی مگه کوری بچه؟
با صدای کلفت ترسناکش حرف زد،بهش نگاه کردم ولی جوابشو ندادم و سعی کردم از جام بلند شم که با پاش زد زیر پام و باز افتادم
دردسر جدید پیدا شد-:ی حرفو دوبار نمیزنم جوجه
من:عجله دارم
بازم سعی کردم پاشم که اینسری یقمو گرفت و از جام بلندم کرد،سرشو بهم نزدیک کرد و با اون صورت زشتش بهم خیره شده بود
-:عذرخواهی بلند نیستی؟
من:ولم کن برم،از عمد نبود
-:راست میگی؟
من:ولم کن آشغال
تقلا میکردم ولی زورش زیاد بود،نمیتونستم از زیر دستش بیام بیرون
شروع کرد به خندیدن
این کارش باعث شد جمعیت کم کم دورمون حلقه بزنه
من:باید برم،خواهش میکنم ولم کن
-:عمرا،تازه گیرت اوردم خوشگله
صدای جمعیت هر لحظه بیشتر میشد
اون عوضیم خوشحال تر
داره بد میشه،باید ی کاری بکنممن:فاک بهت لنتی
-:خودت خواستی
با سرش محکم زد تو صورتم و هولم داد
عقب عقب رفتم و یکی از پشت گرفتم و نذاشت بخورم زمین+:هی،گورتو گم کن
-:ولی..
+:مگه نشنیدی چی گفتم؟
_:داشتم حال میکردما
+:گم شو،دیگه دور و ورش نبینمت،زودباش
سرش داد میزد
اونم با عصبانیت سرشو انداخت پایین و رفت___________________
YOU ARE READING
Depend On Him
Fanfiction{COMPLETED} کاش همه چیز انقدر سخت نمیگذشت اما با همه ی رنجی که داشت تو دلیل ادامه دادنم شدی ~ کاپل اصلی: Ziam کاپل فرعی : Larry