#116

174 26 4
                                    

#S2_16

Liam pov
تا یکی دو ساعت به پرونده رسیدم و تقریبا تمومشون کردم
چشمام خسته شده بود ولی انگار مغزم نمیخواست خاموش شه
چشمامو از خستگی با پشت دستم مالیدم
از رو صندلی پاشدم از آشپزخونه ی لیوان آب پر کردم و با خودم بردم تو اتاق
گذاشتمش رو میز و رو تخت دراز کشیدم
به سقف خیره شدم
کلافم
استرس دارم
فکرای بدی به سرم زده
نمیدونم چرا باید به همچین چیزایی فکر کنم
پوففف
با دستام تو موهام چنگ زدم
آروم باش پسر
فقط بهش فکر کن و آروم شو لیام
لیوان آب از رو میزم برداشتم و سرکشیدم
باید آروم باشم تا بتونم ایده تو ذهنمو بسازم
تنها راه آروم شدنم زینه
میخوام انقدر سرم از فکرش پر بشه که حس کنم میتونم صورتشو لمس کنم
میتونم بوی تنشو حس کنم
تی شرتمو درآوردم و سرمو گذاشتم رو بالشت
چشمامو بستم و لبخند کمرنگی رو لبام نشست
آره درستش میکنم،حتی اگه نشد به شیوه خودم اینکارو میکنم

Harry pov

با صدای موسیقی ملایم چشمامو باز کردم
فکر کردم دارم خواب میبینم
سرجام نشستم،چشمامو مالوندم
متوجه سردرد افتصاحم شدم
چند لحظه طول کشید یادم بیاد چرا اینجام و دیشب چه اتفاقایی افتاده
صدای لیام از آشپزخونه میومد
داشت آشپزی میکرد
چی؟وایسا ببینم...شوخی میکنی؟
نه من خوابم،لیام و آشپزی...
از جام پاشدم و رفتم سمت آشپزخونه
حوله سورمه ای تنش بود
داشت رو گاز ی چیزایی درست میکرد
هنوز با تعجب نگاهش میکردم که خودش شروع کرد به حرف زدن

لیام:چه خوب بیدار شدی هری،میخواستم آماده که شد صدات بزنم،حالت خوبه؟

انگار اثرات مستی هنوز تو سرم مونده

من:آم..خوبم..فقط سردرد بدی دارم،تو خوبی لیام؟

با تعجب پرسیدم،چون باورم نمیشد خودش بخواد آشپزی کنه،شاید تاحالا یک بارم ندیدم اینکارو کنه تو این همه سال

لیام:صبحانه بخوری سرت خوب میشه،معدت خالیه..منم خوبم چرا انقدر با تعجب نگاه میکنی پسر؟

وقتی حرف میزد نگاهش به کاری که میکرد بود

من:چیزی نی،حالت خوبه واقعا لیام؟هیچ وقت آشپزی نکرده بودی

یکم خندید و جواب داد

لیام:پس برای این تعجب کردی؟چیزی نیست،فقط دلم خواست برات صبحانه درست کنم،بهم نمیاد دست زده باشم به چیزی تا حالا نه؟

من:راستش..آم..آره

ابروهامو دادم بالا و آروم خندیدم

لیام:برای کسی آشپزی نکردم،ولی فکر نمیکنم خیلی بی استعداد باشم

من:تو توی همه چی بهترینی مرد،فقط کافیه بخوای

لیام:فقط کافیه خانوادمو داشته باشم

لحن صداش سنگین شد
ولی سریع از مودش اومد بیرون،بیکن و تخم مرغ ریخت تو دوتا ظرف و گذاشت روی میز

لیام:بیا دیگه هری چرا نگاه میکنی؟

از یخچال آبمیوه آورد بیرون و تو دوتا لیوان ریخت
رفتم پشت میز نشستم
خودشم بعد از اینکه چندتا وسیله دیگه گذاشت روی میز نشست

من:فکر کنم خیلی وقته برای صبحونه خونه نبودم

لیام:بهت سخت گذشته هری،میدونم

تو صداش ناراحتی رو میشد حس کرد
از چیزی که درست کرده بود خوردم
با اینکه آشپزی نمیکنه ولی خوب تونسته از پسش بربیاد،خوشمزه بود
دوست داشتم کل ظرفمو تموم کنم،واقعا گرسنم

من:لیام،واقعا چرا خودت آشپزی نمیکردی؟

لیام:آم،شاید چون فکر نمیکردم حتی بتونم

آروم خندید،بعد از چند وقت بالاخره داریم ی چیزی رو با حس خوب میخوریم
صورت لیام کاملا لاغرشده
ریشاشو بزنه بیشتر متوجه میشه که چیکار کرده با خودش

حواسم نبود بهش خیره شده بودم تا بهم نگاه کرد نگاهمو ازش گرفتم

لیام:باید بریم اداره،میتونی بیایی؟

من:مطمئنی میخوای بری سرکار لیام؟آمادگیشو داری؟

لیام:آره، نگران نباش

صبحونشو تموم کرد و از جاش بلند شد

لیام:من میرم آماده میشم،ظرف ها رو بزار رو میز بمونه،خدمتکار ساعت ۹ میاد جمع میکنه همه چیزو،اگه میخوای تا ۲۰ دقیقه دیگه آماده باش،میریم اداره

من:بله قربان،آماده میشم

رفت و منم آخرین لقمه رو خوردم و از جام پاشدم
رفتم دستشویی،یکم موهامو مرتب کردم
برگشتم و متوجه شدم لباس ندارم
دستمو کشیدم به صورتم

صدای لیام از بالا میومد که داشت داد میزد برام لباس آماده گذاشته رو تخت اتاق پایینی
منظورش همون اتاقیه که نزدیکش ایستاده بودم

من:دمت گرم پینو

منم داد زدم و خندم گرفت

راهمو گرفتم و رفتم تو اتاق
بعد ده دقیقه آماده بودم،رفتم دیدم لیام رو مبل نشسته و داره با گوشیش ور میره و لبخند میزنه
دیگه جداََ باورم نمیشد یک شبه حالش چجوری عوض شده؟
موهای نسبتا بلند شدشو خیلی خوب حالت داده بود
از چشماش مشخصه که داره چقدر درد تحمل میکنه
ریشاش بلند تر از همیشه بود
لباسای همیشگی اداره تنش بود
و مثل همیشه هم بوی عطر غلیظش کل فضا رو پر کرده بود
اون لیام همیشگی بود فقط با ظاهر و تجربه ی متفاوت تر از قبل

من:من آمادم قربان،بریم؟

لیام:بریم استایلز

ابروشو انداخت بالا و با ی لبخند کج که مخصوص خودش بود بهم نگاه کرد
از جاش پاشد و باهم رفتیم سمت در

من:با ماشین من بریم؟

لیام:من رانندگی نمیکنم ولی با ماشین من بریم

سوویچو انداخت کف دستم و سوارشدیم

من:بریم آقای پین؟

لیام: راه بیوفت استایلز

حرکت کردیم

من:لیام،مطمئنی نمیخوای باهام حرف بزنی؟

_____________♡______________

Depend On HimDonde viven las historias. Descúbrelo ahora